معرفی و خلاصه کتاب نظریه جامعهشناسی در دوران معاصر – جورج ریتزر
شامل:
فصل یکم
فصل دوم
فصل سوم
فصل یکم
ـ گرچه افکار جامعهشناسی را تا تاریخ اولیه بشر میتوان ردیابی کرد، اما جامعهشناسی به عنوان یک رشته علمی متمایز، عمری چندان بیشتر از یک قرن ندارد.
ـ نظریه جامعهشناسی نظام دامن گستردهای از افکار است که با مهمترین قضایای مربوط به زندگی اجتماعی سروکار دارد.
ـ برابر با تعریف رسمی، نظریه به یک رشته قضایای مرتبطی اطلاق میشود که زمینه را برای تنظیم دانش و تبیین و پیشبینی زندگی اجتماعی و ایجاد فرضیههای تحقیقی نوین فراهم میسازند.
ـ همه حوزههای فکری عمیقاً تحت تاثیر زمینههای اجتماعیشان شکل گرفتهاند. این امر بویژه در مورد جامعهشناسی صدق دارد که نه تنها از همین زمینه برخاسته بلکه خود همین زمینه اجتماعی موضوع بررسی بنیادی آن را تشکیل میدهد.
ـ یک رشته طولانی از انقلابهای سیاسی که به دنبال انقلاب فرانسه در 1789 پدیدار شده و در سراسر سده نوزدهم ادامه داشتند را باید به عنوان مهمترین عامل در پیدایش نظریهپردازی جامعهشناختی به شمار آورد. آنچه که توجه نخستین نظریهپردازان جامعهشناختی را به خود جلب کرد، نه پیامدهای مثبت بلکه نتایج منفی این دگرگونیها بوده آنها درصدد یافتن پایههای نوین نظم در جوامعی شده بودند که بر اثر انقلابهای سیاسی سدههای هجدهم و نوزدهم دستخوش آشوب گشته است.
ـ انقلاب صنعتی که در سده نوزدهم و نخستین سالهای سده بیستم بسیاری از جوامع غربی را در نوردیده بود، دست کم به اندازه انقلابهای سیاسی در شکل بخشیدن به نظریه جامعهشناسی اهمیت داشت. انقلاب صنعتی یک رویداد واحد نبود بلکه تحولات همبسته گوناگونی را در بر میگرفت که سرانجام جهان غربی را از یک نظام غالباً کشاورزی به یک نظام کاملاً صنعتی دگرگون ساختهاند. آرمان این نظام اقتصادی بازار آزاد بود. این نظام صنعتی وسرمایهداری واکنشهایی را نیز به دنبال داشت که به جنبشهای کارگری و نیز جنبشهای گوناگون تندرو دیگری انجامید که هدفشان سرنگونی نظام سرمایهداری بود.
ـ یک رشته دگرگونی را که هدفش تصحیح زیادهرویهای نظام صنعتی و سرمایهداری است، میتوان تحت عنوان سوسیالیسم مطرح کرد.
ـ نظریه جامعهشناسی به عنوان واکنشی در برابر نظریه مارکسیستی بطور خاص و نظریه سوسیالیستی بطور عام ساخته و پرداخته شد.
ـ ماهیت زندگی شهری وسایل آن توجه بسیاری از جامعهشناسان اولیه، بویژه وبر و گئورک زیمل را به خود جلب کرد. در واقع، شاخص نخستین مکتب عمده جامعهشناسی آمریکایی، یعنی مکتب شیکاگو، بیشتر نگرانی درباره زندگی شهری و علاقه به این امر بود که از شهر شیکاگو به عنوان آزمایشگاهی برای بررسی شهرگرایی و مسایل آن استفاده شود.
ـ جامعهشناسان (به ویژه کنت و دورکیم) از همان آغاز به علم میاندیشیدند و بسیاری از آنها میخواستند جامعهشناختی را با الگوی علوم موفق فیزیکی و زیستشناختی تطبیق دهند. اما دیری نگذشت که میان آنهایی که الگوی علمی را از جان و دل پذیرفته و کسانی (مانند وبر) که تصور میکردند ویژگیهای متمایز زندگی اجتماعی اقتباس کامل الگوی علمی را در جامعهشناسی دشوار و نابخردانه میسازد، بحث داغی در گرفت.
ـ جنبشهای رادیکال دهه 1960 و نخستین سالهای 1970، نظریه مارکسیستی و نظریههای رادیکال را در ایالات متحده و بسیاری از جوامع دیگر دوباره مطرح کرد.
ـ روشناندیشی دوره تحول فکری و دگرگونی چشمگیر در اندیشه فلسفی بود. برجستهترین اندیشمندان وابسته به این جنبش، فیلسوفان فرانسوی، منتسیو و روسو بودند. اما تاثیر روشناندیشی در نظریه جامعهشناسی، بیشتر غیرمستقیم و منفی بود تا مستقیم و مثبت.
– اندیشمندان وابسته به روشناندیشی از همه بیشتر تحت تاثیر دو جریان فکری بودند که عبارتند از فسلفه و علم سده هفدهم.
– اندیشمندان جنبش روشناندیشی، دستکم به گونه جزیی نه تنها میخواستند افکارشان را از جهان واقعی استخراج کنند بلکه در ضمن خواستار آن بودند که افکارشان برای جهان اجتماعی بویژه در تحلیل انتقادی این جهان سودمند افتد.
ـ اندیشمندان روشناندیش همین که کارکرد جهان اجتماعی را در مییافتند، هدفی عملی را نیز در سر میپرواندند که آن همانا ایجاد یک جهان بهتر و خردمندانهتر است.
ـ جامعهشناسی بطور عام و جامعهشناسی فرانسوی به گونه خاص، از همان آغاز آمیزه دشخواری از افکار روشناندیشی و ضدروشناندیشی بود.
ـ افراطیترین صورت مخالفت با افکار روشناندیشی، فلسفه کاتولیکی ضدانقلابی فرانسه بود که با افکار لویی دوبونالد و ژوزف دومیستر مشخص میشود.
ـ محافظهکاران بر نظم اجتماعی تاکید مینهادند، همان تاکیدی که همچنان یکی از موضوعهای اصلی بخش عمدهای از نظریه جامعهشناسی به شمار میآید.
ـ زایتلن ده قضیه عمده را بر میشمارد که به نظر او از واکنش محافظهکارانه سرچشمه میگیرند و دستکم در آغاز جامعهشناسی فرانسوی مبنای تحول آن را فراهم کردند این قضایا عبارتند از:
در حالی که اندیشمندان روشناندیش بر فرد تاکید میگذاشتند، واکنش محافظهکاران به یک نوع علاقه عمده جامعهشناختی و تاکید بر جامعه و دیگر پدیدههای وسیع اجتماعی منجر شده بود. به نظر آنها جامعه چیزی بیشتر از صرف مجموعهای از افراد است. آنها جامعه را دارای وجودی از آن خویش میدانستند که قوانین تحولی خاص خود و ریشههای عمیقی در گذشته دارد.
جامعه به نظر آنها مهمترین واحد تحلیلی و بسی مهمتر از فرد است. این جامعه است که فرد را از طریق فراگرد اجتماعی شدن ایجاد میکند.
از دیدگاه آنها، فرد حتی به عنوان بنیادترین عنصر سازنده جامعه نقشی ندارد. جامعه از بخشهای سازندهای چون نقشها، مقامها، رابطهها، ساختارها و نهادها ساخته شده است. افراد تنها این واحدها را در درون جامعه پر میسازند و کار بیشتری از آنها بر نمیآید.
به نظر آنها بخشهای جامعه با یکدیگر ارتباط و وابستگی متقابل دارند. در اقع همین ارتباط متقابل را بنیاد اصلی جامعه میانگاشتند. همین دیدگاه آنها را به یک جهتگیری سیاسی محافظهکارانه کشانده بود، از آنجا که بخشهای اجتماعی را دارای ارتباط متقلابل میدانستند، به این نتیجه رسیده بودند که دست درازی به یک بخش به تضعیف بخشهای دیگر میانجامد و سرانجام کل جامعه را دستخوش نابسامانی میکند. این به آن معنا است که هرگونه دگرگونی در نظام اجتماعی باید با بیشترین احتیاط انجام گیرد.
آنها دگرگونی را نه تنها برای جامعه و عناصر سازندهاش بلکه برای افراد جامعه نیز یک نوع تهدید به شمار میآوردند. به نظر آنها، عناصر گوناگون سازنده جامعه نیازهای مردم را برآورده میسازند. اگر نهادهای اجتماعی دستخوش از هم گسیختگی شوند، مردم احتمالاً آسیب خواهند دید و لطمه دیدن آنها نیز احتمالاً نابسامانی اجتماعی به بار خواهد آورد.
گرایش عمومی محافظهکاران این بود که عناصر بزرگ سازنده جامعه را هم برای جامعه و هم برای افراد جامعه مفید میدانستند. در نتیجه کمتر علاقهای به دیدن پیامدهای منفی ساختارها و نهادهای اجتماعی موجود در خود نشان میدادند.
واحدهای کوچکتری همچون خانواده، محله، گروههای مذهبی و شغلی را نیز برای جامعه و افرادش اساسی میدانستند. به نظر آنها همین واحدها هستند که محیطهای صمیمانه و رودررو را که مردم برای بقاء در جوامع نوین به آنها نیاز دارند، فراهم میکنند.
محافظهکاران گرایش به این داشتند که دگرگونیهای نوین اجتماعی چون صنعتی شدن، شهرگرایی و دیوانسالاری را دارای پیامدهای مختلکننده بدانند. آنها با ترس و نگرانی این دگرگونیها را مینگریستند و پیوسته به راههای مقابله با پیامدهای مخرب این دگرگونیها میاندیشیدند.
در حالی که بیشتر این دگرگونیهای مورد هراس آنها در جهت ایجاد جامعهای معقولتر عمل میکردند، واکنش محافظهکارانه به تاکید بر اهمیت عوامل غیرتعقلی در زندگی همچون مناسک و تشریفات منجر شده بود.
محافظهکاران از وجود یک نظام سلسله مراتبی در جامعه پشتیبانی میکردند. به نظر آنها وجود یک نوع نظام رتبهبندی شده منزلت و پاداش برای جامعه اهمیت دارد.
ـ جالبترین جنبه کار سنسیمون این است که او هم در تحول نظریه جامعهشناسی اهمیت دارد و هم در نظریه مارکسیستی. سنسیمون به دنبال حفظ وضع موجود جامعه و یک اثباتگرا بود (محافظهکار) و از سوی دیگر نیاز به اصلاحات سوسیالیستی بویژه برنامهریزی متمرکز اقتصادی را احساس میکرد.
ـ اصطلاح جامعهشناسی را نخستین بار اگوست کنت بکار برد.
ـ کنت فیزیکی اجتماعی، یا آنچه که بعد جامعهشناسی خواند را برای مبارزه با فلسفههای منفی و هرج ومرجی که به نظر او جامعه فرانسوی را فراگرفته بود، ساخته و پرداخته کرد.
ـ به عقیده کنت، نه تنها جهان، بلکه گروهها، جوامع، علوم، افراد و حتی اذهان از سه مرحله فکری گذشتهاند: نخستین مرحله، مرحله الهیاتی است که جهان تا سال 1300 میلادی در آن به سر میبرد. مرحله دوم مرحله مابعدطبیعی است که تقریباً از 1300 تا 1800 میلادی را در بر میگیرد. سرانجام در سال 1800 جهان وارد مرحله اثباتگرایی شد که شاخص آن اعتقاد به علم است.
ـ کنت در نظریه جهانیاش بر عوامل فکری تاکید داشت. در واقع او بر این نظر بود که نابسامانی فکری علت نابسامانی اجتماعی است. جامعهشناسی فرارسیدن اثباتگرایی را تسریع میکند و از این رهگذر به جهان اجتماعی سامان میبخشد.
ـ جامعهشناسی کنت بر فرد تاکید ندارد بلکه پدیدههای بزرگتری همچون خانواده را به عنوان واحد بنیادی تحلیل خود در نظر میگیرد. او همچنین استدلال میکرد که باید هم به ساختار اجتماعی و هم به دگرگونی اجتماعی توجه داشت.
ـ با دورکیم جامعهشناسی مشروعیت دانشگاهی کسب کرد و آثارش در تحول جامعهشناسی بطور عام و نظریه جامعهشناسی بطور خاص، سرانجام نقش مسلطی را ایفاء کردند. دورکیم از نظر سیاسی لیبرال بود ولی از نظر فکری موضع محافظهکارانهای را اتخاذ کرده بود.
ـ نظر دورکیم این بود که نابسامانیهای اجتماعی جزء ضروری جهان نوین نیست و میتوان آنها را با اصلاحات اجتماعی کاهش داد. در حالی که مارکس مسایل جهان نوین را ذاتی جامعه جدید میانگاشت، دورکیم چنین عقیدهای نداشت.
ـ دورکیم در کتاب «قواعد روش جامعهشناسی» استدلال کرد که وظیفه ویژه جامعهشناسی بررسی واقعیتهای اجتماعی است. او واقعیتهای اجتماعی را نیروها و ساختارهایی میانگاشت که بیرون از افراد قرار دارند و برای آنها الزام آورند.
ـ دورکیم دیدگاه مشخصی را برای جامعهشناسی تعیین کرد و کوشیده طی یک بررسی علمی درباره خودکشی، سودمند بودن این رشته را اثبات کند.
ـ دورکیم در تاب قواعد روش جامعهشناسی دو نوع واقعیت اجتماعی مادی و غیرمادی را از هم متمایز کرد. او گرچه در آثارش به هر دو نوع واقعیتها پرداخت ولی تاکید اصلیش بر واقعیتهای اجتماعی غیرمادی (مانند فرهنگ ونهادهای اجتماعی) بود تا واقعیتهای اجتماعی مادی (مانند دیوانسالاری و قوانین). همین علاقه به واقعیتهای اجتماعی غیرمادی، در همان نخستین کار عمدهاش، تقسیم کار در جامعه آشکار بود. تاکید دورکیم در این اثر بر تحلیل تطبیقی آن عاملی بود که جامعه انسانی را از ابتدایی گرفته تا جدید گرد هم میآورد. او به این نتیجه رسیده بود که جوامع ابتدایی بیشتر در اصل با واقعیتهای اجتماعی غیرمادی و به ویژه با یک اخلاق مشترک نیرومند و یا آنچه که خودش «وجدان جمعی» قوی مینامید، پیوند میخورند. اما به خاظر پیچیدگیهای جامعه نوین، قدرت وجدانجمعی در این گونه جوامع کاهش یافته است. عامل اصلی پیوند در جهان نوین، تقسیم کار پیچیده است که انسانها را با یک نوع وابستگی متقابل به یکدیگر پیوند میدهند.
ـ دورکیم در عمدهترین کتابش «صورتهای ابتدایی زندگی مذهبی» بر مذهب به عنوان صورتنمایی واقعیت اجتماعی غیرمادی تاکید ورزید. او به این نتیجه رسید که سرچشمه دین خود جامعه است. دین همان شیوهای است که جامعه از طریق آن خودش را بصورت یک واقعیت اجتماعی غیرمادی متجلی میسازد.
ـ در 1898 دورکیم مجلهای پژوهشی مختص جامعهشناسی به عنوان «سالنامه جامعهشناسی» را بنیان نهاد.
ـ مارکس هم تحت تاثیر افکار هگل و هم تحت تاثیر نفوذ تجدیدنظرهای فوئرباخ بود اما این دو فلسفه را به شیوه نو و هوشمندانهای ترکیب کرد و بسط داد.
ـ دیالکتیک هم یک شیوه تفکر و هم تصویری از جهان است. از یک سوی، نوعی تفکر است که بر اهمیت فراگردها، روابط، پویاییها، کشمکشها و تعارضها تاکید میورزد و یک شیوه تفکر پویا به شمار میآید نه ایستا. از سوی دیگر دیالکتیک نظری است که میگوید جهان نه از ساختارهای ایستا، بلکه از فراگردها، روابط، پویاییها، کشمکشها و تعارضها ساخته شده است.
ـ لودویک فوئرباخ پل مهمی میان هگل و مارکس بود. او به عنوان یک هگلی جوان بخاطر بسیاری از دیدگاهها از جمله تاکید بیش از اندازه هگل بر آگاهی و روح جامعه، به او انتقاد داشت. پذیرش یک فلسفه مادیاندیشانه، فوئرباخ را به این نتیجه رساند که باید از ایدهآلیسم ذهنی هگل دست برداشت و به جای تاکید بر افکار، به واقعیت مادی انسانهای واقعی پرداخت.
ـ مارکس چنین استدلال میکرد که مسایل زندگی نوین را میتوان در خاستگاههای واقعی و مادی همچون ساختارهای سرمایهداری جستجو کرد و راهحلهای آن را نیز تنها در برانداختن این ساختارها بوسیله عمل دستجمعی گروههای وسیع مردم میتوان یافت. در حالی که هگل جهان را بر روی سرش نهاده بود، مارکس دیالکتیکش را بر پایهای کاملاً مادی استوار کرد.
ـ مارکس دو عنصر این دو اندیشمند را که خود آنها را مهمترین عناصر فکریشان تلقی میکرد، اقتباس نمود، دیالکتیک هگل و مادیاندیشی فوئر باخ. او این دو عنصر فکری را در جهتگیری خاص خود که همان ماتریالیسمدیالکتیکی است، ادغام کرد. این جهتگیری بر روابط دیالکتیکی در چهارچوب جهان مادی تاکید میورزد.
ـ ویژگی نظریه جامعهشناسی بویژه در آمریکا، یا دشمنی با نظریه مارکسیستی بود و یا نادیده گرفتن آن.
ـ در حالی که جامعهشناسان نخستین در برابر نابسامانیهای ناشی از روشناندیشی، انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی واکنش نشان میدادند مارکس از این نابسامانیها و یا هرگونه نابسامانی هراسان نمیشد. در عوض آنچه که از همه بیشتر مورد توجه و نگرانی مارکس بود، سرکوبگری نظام سرمایهداری بود که انقلاب صنعتی آن را به ارمغان آورده بود. مارکس میخواست نظریهای را بپروراند که این سرکوبگری را تبیین کند و به واژگونی این نظام یاری رساند. امر مورد علاقه مارکس انقلاب بود که در نقطه مقابل تعلق محافظهکارانه به اصلاحات و دگرگونیهای منظم قرار دارد.
ـ بیشتر نظریهپردازان محافظهکار سخت تحت تاثیر فلسفه ایمانوئل کانت بودند. این امر یکی از عواملی بود که آنها را به تفکر خطی و علت و معلولی کشانده بود. اما مارکس بسیار تحت تاثیر هگل و منطق دیالکتیکی بود.
ـ در جامعه سرمایهداری، انسانها به جای آنکه به گونه طبیعی برای خودشان تولید کنند، بصورت غیرطبیعی برای گروه کوچکی از سرمایهداران تولید میکنند. مارکس از نظر فکری بسیار نگران ساختارهای سرمایهداری و تاثیر سرکوبگرانه آن بر کنشگران انسانی بود و از جهت سیاسی به آزادسازی مردم از یوغ ساختارهای سرکوبگر سرمایهداری علاقه پیدا کرده بود.
ـ مارکس معتقد بود که تعارضها وکشمکشهای درونی سرمایهداری از جهت دیالکتیکی به فروریختگی نهایی آن خواهد انجامید، اما بر این تصور نبود که این فراگرد گریزناپذیر است. مردم باید در موقع مقتضی و با شیوههای مناسب برای تحقق سوسیالیسم دست بعمل بزنند. سرمایهداران برای جلوگیری از فرا رسیدن سوسیالیسم منابع فراوانی در اختیار دارند، ولی عمل هماهنگ یک طبقه خودآگاه به نام پرولتاریا، بر همه این منابع فایق خواهد آمد.
ـ سوسیالیسم به اساسیترین شکل آن، جامعهای است که در آن، انسانها نخستین بار میتوانند به تصویر آرمانی مارکس از تولیدگری نزدیک شوند. انسانها به یاری تکنولوژیکی نوین میتوانند هماهنگ با طبیعت و انسانها دیگر هر آنچه را برای زنده ماندن نیاز دارند خلق کنند. به بیان دیگر، در یک جامعه سوسیالیستی انسانها دیگر از خود بیگانه نیستند.
– وبر، مارکس و مارکسیستهای روزگار خود را جبرگرایانی اقتصادی میانگاشت که نظریههای، علتی درباره زندگی اجتماعی ارائه میدادند.
ـ وبر به جای آنکه افکار را صرفاً بازتابهای عوامل اقتصادی بینگارد، آنها را به سان نیروهای خودمختاری در نظر میگرفت که میتوانند بر جهان اقتصادی عمیقاً تاثیر بگذارند.
ـ وبر بیش از آنکه خواسته باشد با مارکس مخالفت کند درصدد تکمیل چشمانداز نظریش بود. از این دیدگاه، وبر بیشتر در چهارچوب سنت مارکیسیتی در نظر گرفته میشود تا در مخالفت با آن. او میخواست نشان دهد همچنان که عوامل مادی بر افکار تاثیر میگذارند، افکار نیز بر ساختارهای مادی تاثیرگذارند. این نظر بیشتر در نظریه قشربندی اجتماعی به خوبی نمایان میشود.
– مارکس در کارهایش درباره قشربندی، بر طبقه اجتماعی و بعد اقتصادی قشربندی تاکید داشت در حالی که وبر علاوه بر اهمیت این عوامل بر ابعاد دیگری همچون حیثیت اجتماعی (منزلت و قدرت) تاکید نموده است.
ـ وبر تحت تاثیر کانت، نیچه و مارکس بود.
ـ وبر نظریههایش را در چهارچوب یک رشته بررسیهای تاریخی تطبیقی از غرب، چین، هند و بسیاری از نقاط دیگر جهان ساخته و پرداخته کرد. او طی این بررسیها درصدد آن بود تا عواملی که رشد عقلانیت را تسریع یا جلوگیری میکنند، نشان دهد. وبر دیوانسالاری را نمونه عالی عقلانیت میدانست.
ـ وبر سه نوع نظام اقتدار را از هم متمایز میکند، اقتدار سنتی، اقتدار فرهمندانه و اقتدار عقلانیقانونی.
ـ دلایل پذیرش وبر بیش از مارکس در جامعهشناسی:
وبر از لحاظ سیاسی لیبرال و از نظر تغییرات اجتماعی محافظهکار بود و برعکس مارکس، به انقلاب نظر نداشت و معتقد به اصلاحات بود.
نحوه داوریهای وبر علمی و دانشگاهی بود در صورتی که مارکس بصورت جدلی و جانبدارانه وارد مباحث میشد.
سنت فلسفی وبر (کانتی) پذیرفته شدهتر از سنت فکری مارکس (هگلی) بود.
رهیافت وبر از جهان همه جانبهتر از رهیافت تکبعدی اقتصادی مارکس بود.
وبر در دهههای اول قرن بیستم به جامعه آمریکا معرفی شد (توسط تالکوت پارسونز) ولی مارکس تا دهه 60 نقش مثبتی در جامعهشناسی آمریکا نداشت.
ـ افکار زیمل بیشتر برای آن در شیکاگو نفوذ پیدا کرده بود که دو تن از برجستهترین چهرههای نخستین سالهای شکلگیری مکتب شیکاگو، البیون اسمال و رابرت پارک، در اواخر سده نوزدهم از محضر زیمل در برلین فیض برده بودند. آنها در رساندن افکار زیمل به دانشجویان و هیات علمی شیکاگو، ترجمه برخی از آثارش و جلب توجه قشر وسیعی از آمریکائیان به زیمل، وسیله بسیار موثری بودند.
ـ در حالی که وبر و مارکس بیشتر به قضایای پهندامنهای چون عقلانیت جامعه و یا اقتصاد سرمایهداری پرداختند، زیمل بیشتر از همه به خاطر کارش در زمینه قضایای تنگدامنهتری همچون کنش و کنشمتقابل فردی شناخته شده است.
ـ زیمل اساساً شناخت کنش متقابل میان آدمها را یکی از وظایف عمده جامعهشناسی میدانست.
ـ به تصور زیمل، در جهان نوین، فرهنگ وسیعتر و عناصر گوناگون سازندهاش (از جمله اقتصاد پولی) گسترش مییابد و با گسترش آن اهمیت فرد کاهش مییابد. به بیانی کلیتر، باید گفت زیمل تصور میکرد که گسترش فرهنگ وسیعتر در جهان نوین، به کاهش فزاینده اهمیت افراد خواهد انجامید.
ـ فیلیپ ابرامز مدعی است که جامعهشناسی بریتانیایی با سه مبنای غالباً متعرض در سده نوزدهم شکل گرفت: اقتصاد سیاسی، بهبودخواهی و تکامل اجتماعی.
ـ در حالی که مارس، وبر، دورکیم و کنت به ساختارهای جامعه به عنوان واقعیتهای بنیادی نظر داشتند، اندیشمندان بریتانیایی بیشتر بر افراد که سازنده این ساختار هستند، تاکید داشتند.
ـ ویژگیهای جامعهشناسی بریتانیایی:
1- آمارگرا بودن
2- فردگرا بودن
3- بهبودخواه بودن یا اصلاحطلب بودن
ـ اسپنسر چه از جهت مثبت و چه از نظر منفی، شخصیت حاکم بر نظریه جامعهشناسی بریتانیایی بویژه نظریه تکاملی بود.
ـ اسپنسر احساس میکرد که دولت نباید در امور فردی دخالت کند و به جز نقش انفعالی پاسداری از مردم کارکرد دیگری را نباید بر عهده گیرد. این به آن معنا است که اسپنسر بر خلاف کنت به اصلاحات اجتماعی علاقهای نداشت و خواستار آن بود که زندگی اجتماعی بدون هرگونه نظارت خارجی آزادانه تکامل یابد. این نظر اسپنسر را به عنوان یک داروینیست اجتماعی مطرح کرد. او این نظر را پذیرفته بود که نهادهای اجتماعی نیز مانند گیاهان وجانواران خودشان را با محیط اجتماعیشان به گونه مثبت و پیشرفتآمیزی تطبیق میدهند. اسپنسر این نظر داروین را نیز پذیرفته بود که فراگردی از انتخاب طبیعی و «بقای اصلح در جهان اجتماعی در کار است».
ـ رابرت با نشان دادن این امر که اسپنسر در واقع چهار نظریه متفاوت و گهگاه متداخل از تکامل اجتماعی داشت خدمت سودمندی به جامعهشناسی انجام داده است. این چهار نظریه عبارتند از:
اسپنسر در نخستین نظریه تکاملیش استدلال میکرد که تکامل اجتماعی مستلزم پیشرفت به سوی یک وضعیت اجتماعی آرمانی است این جامعه آینده میبایست بر دوستی، نوعدوستی، تخصص کامل، بهادادن به دستاوردهای به جای ویژگیهای مادرزادی و به ویژه همکاری داوطلبانه میان افراد بسیار منضبط استوار باشد. یک چنین جامعهای میبایست با روابط قراردادی و اختیاری از این مهمتر، با یک اخلاق مشترک نیرومند، انسجام یابد. گرچه قیود هنجاربخش از بیرون برای این جامعه هنوز ضرورت دارد، اما نقش دولت باید محدود به تعیین این امر باشد که مردم چکار نباید بکنند و نه اینکه حکم کند که آنها چکار باید بکنند. این گونه جوامع نوین و صنعتی کمتر از جوامع ما قبل آنها، جنگطلب خواهند بود.
در نظریه دوم اسپنسر جامعه در جهت تمایز هر چه بیشتر انواع ساختارهایی حرکت میکند که انواع نیازهای کارکردی جامعه را برآورده میسازند. جوامع نوین ساختارهای بیش از پیش متمایزی را میپرورانند تا از این پس مسائل کارکردی چون تولید مثل، تولید، مبادله، ارتباطات، تعیین نقش و مقام ونظارت بر رفتار افراد برآیند.
در نظریه سوم، اسپنسر نیز مانند آنچه که دورکیم بعد انجام داد تکامل اجتماعی را با تقسیم کار فزاینده برابر انگاشت، اسپنسر اساساً چنین استدلال میکرد که رشد فزاینده جمعیت، تمایز اجتماعی روزافزون را ضروری میسازد.
سرانجام اینکه اسپنسر یک نوع الگوی تکامل اجتماعی را بر مبنای الگوی تکامل زیستشناختی پذیرفت. او اولین بار واژه «بقای اصلح» را به کار برد. او معتقد بود که جوامع صالحتر باقی میمانند. عوامل گوناگونی در احتمال موفقیت یک جامعه دخیلند: حجم جامعه، سطح باروری، کارآیی، ارتباطات، میزان نظارت اجتماعی بر منابع، سازمان نظامی و نظایر آن.
ـ زایتلن استدلال میکند که پارتو افکار عمدهاش را در جهت طرد مارکس ساخته و پرداخته کرد. در اقع پارتو نه تنها مارکس بلکه بخش عمدهای از فلسفه روشناندیشی را نیز رد کرد.
ـ پارتو نظریه نخبگان را در زمینه دگرگونی اجتماعی مطرح میکند و میگوید جامعه به ناگزیر تحت چیرگی گروه کوچکی از نخبگان است که بر مبنای نوعی مصلحت شخصی روشنگرانه عمل میکنند.
ـ به جای نظریههای خطی مارکس، کنت، اسپنسر و دیگران در آثار پارتو با نظریهای چرخهای در زمینه دگرگونی اجتماعی سروکار پیدا میکنیم.
ـ مارکسیستهای هگلی از فرو کاستن مارکسیسم به یک نظریه علمی که اندیشه و عمل فردی را ندیده گیرد، اکراه داشتند. مهمترین هوادار این دیدگاه گئورک لوکاچ نویسنده کتاب «طبقه و آگاهی طبقاتی» بود. لوکاچ در اوایل قرن بیستم آغاز به ایجاد پیوند بین مارکسیسم و جامعهشناسی به ویژه نظریههای وبر و زیمل نمود. این پیوند به زودی با رشد نظریه انتقادی در دههای 1920 و 1930 تسریع شد.
پرسشها و پاسخهای فصل یکم:
1-چرا افکار و نظریههای جامعهشناسان قدیمی مانند دورکیم و ماکس وبر هنوز تازگیشان را از دست ندادهاند؟
برای آنها بسیاری از نظریه و افکار جامعهشناسی امروزی با الهام و تحت تاثیر اندیشههای آنها شکل گرفتهاند و فهم درست و دقیق نظریههای امروزی بدون ارجاع به نظریههای بنیانگذاران جامعهشناسی امکانپذیر نیست.
2- آیا فیلسوفان یونانی مانند ارسطو و افلاطون را با وجود پرداختن آنها به مسائل اجتماعی میتوان جامعهشناس به شمار آورد؟
خیر، زیرا درست است که آنها به مسائل اجتماعی نیز میپرداختند اما قضایای اجتماعی را تنها به عنوان بخشی از فلسفه مابعدطبیعیشان در نظر میگرفتند و به واقعیتهای اجتماعی به عنوان یک موضوع مستقل تحقیقی و یک رشته علمی جداگانه نمیپرداختند و در ضمن بیشتر خودشان را فیلسوف میانگاشتند تا جامعهشناس و دیگران هم آنها را جامعهشناس ندانستهاند.
3-آیا بنیانگذاران جامعهشناسی بیشتر به پیامدهای مثبت انقلابهای سیاسی توجه داشتند یا پیامدهای منفی این انقلابها؟
توجه جامعهشناسان اولیهای مانند دورکیم و کنت بیشتر به پیامدهای منفی انقلابهای سیاسی و اجتماعی بود و از فروریختگیهای اجتماعی ناشی از این انقلابها وحشت کرده بودند و در واقع، نظریههایشان واکنشی بود در برابر اوضاع به هم ریخته این انقلابها و هدفشان نیز بازگرداندن نظم و ثبات سیاسی به جوامع عصرشان بود.
4-چرا ابن خلدون یک جامعهشناس به شمار میآید؟
زیرا او به تحقیق علمی علاقمند بود و در جستجوی علل پدیدههای اجتماعی بود و به نهادهای گوناگون سیاسی و اجتماعی و روابط متقابل آنها توجه ویژهای نشان میداد و در ضمن از مقایسه جوامع ابتدایی با جوامع پیشرفتهتر نیز دریغ نداشت. بررسی تطبیقی و علّی در زمینه مقایسه ساختارهای جوامع عشیرهای و قبیلهای با جوامع متمدن و شهری، یکی از نخستین و تحقیقیترین کارها در پژوهش جامعهشناسی به شمار میآید.
5-آیا جامعهشناسی بیشتر در واکنش مثبت به سوسیالیسم و اندیشههای مارکس تحول یافت یا در واکنش منفی؟
بنیانگذاران جامعهشناسی مانند دورکیم، کنت و وبر، تقریباً همگی از سوسیالیسم و هرگونه دگرگونی شدید اجتماعی هراسان بودند و نظریه جامعهشناسی که در واقع با افکار این جامعهشناسان و جامعهشناسان بعدی تحول یافته است، به عنوان واکنشی در برابر نظریه مارکسیستی بطور خاص و نظریه سوسیالیستی به طور عام ساخته و پرداخته شد.
6-مکتب شیکاگو در پاسخ به چه نیازی پا گرفت؟
این مکتب برای آن شکل گرفته بود تا برای مسائل ناشی از زندگی شهر، از ازدحام جمعیت گرفته تا آلودگی و فقر، مهاجرتهای بیرویه و مسایل فرهنگی ناشی از نظام صنعتی مانند اختلافهای خانوادگی و فحشاء و فروریختگی انسجام اجتماعی، راهحلها و چارههای مناسبی پیدا شود و در این مکتب از شهر نوپا و به شدت رو به رشد شیکاگو که به سرعت به یکی از کانونهای رشد صنعتی تبدیل شده بود، بعنوان یک آزمایشگاه مسایل شهری استفاده میشد.
7-چرا بیشتر جامعهشناسان بزرگ به پدیده مذهب و مسایل مذهبی علاقمند بودند؟
آنها هر چند که خود مذهبی نبودند و کم و بیش از اعتقاد مذهبی دوری گزیده بودند اما چون که در محیط مذهبی پرورش یافته بودند هنوز در بن ذهنششان تهنشستهای مذهبی نیرومندی داشتند و چه بهگونه مثبت و چه بهگونه منفی پیوسته درصدد بررسی پدیدههای مذهبی بودند و حتی برخیشان مانند کنت بر آن شده بودند که دین تازهای را برای بشریت ساخته و پرداخته کنند. آنها گرایشهای اخلاقیمذهبیشان را رها نکرده بودند و بیشترشان میخواستند جامعه متعالیتر و آرمانیتری را به شیوههای گوناگون باز نمایند.
8- علم و پیشرفت علمی چه نقشی در جامعهشناسی اولیه و جامعهشناسی کنونی داشته است؟
علوم دقیق و تجربی مانند فیزیک و شیمی و زیستشناسی در سده نوزدهم که دوره شکلگیری رشته جامعهشناسی بود، موفقیت شایانی به دست آورده و در میان مردم حیثیت والایی کسب کرده بودند. بنیانگذاران جامعهشناسی که در محیط موفقیت علمی نشو و نما یافته بودند، به طبع تصور میکردند که با الگو گرفتن از روش موفق علوم فیزیکی میتوانند پایههای استواری را برای رشته نوپای جامعهشناسی فراهم کنند و هنوز به محدودیتها و عدمقابلیت روشهای علمی در امور انسانی چندان توجهی نشان نمیدادند.
9-جنبش روشناندیشی چه دستاوردهایی از نظر فکری داشت و بر رشد و تحول رشته جامعهشناسی چه تاثیرهایی را به جا گذاشت؟
جنبش روشناندیشی که نقش بسزایی در انقلابهای سیاسی و اجتماعی اروپای غربی داشت، در واکنش به سنتها و افکار جاافتاده، محافظهکارانه و دیرپای جامعه اروپایی شکل گرفته بود. اندیشمندان وابسته به این جنبش در سراسر اروپا به جای سنت به عقل و تفکر عقلانی و به جای توجه به یک جهان انتزاعی مابعدطبیعی به جهان واقعی و مادی روی آوردند و درصدد تبیین جهان بر پایه استدلال و تحقیق تجربی برآمدند. اما نخستین نظریهپردازان جامعهشناس مانند کنت و دورکیم بیشتر تحت تاثیر غیرمستقیم و منفی جنبش روشناندیشی بودند و میکوشیدند با پیامدهای این جنبش که زمینهساز فکری انقلابهای سیاسی در اروپا بود مقابله کنند و به جای تاکید بر قدرت فرد و تعقل فردی که مبنای فکری جنبش روشناندیشی بود بر نقش و اقتدار نهادها و ساختارهای اجتماعی که مسلط و حاکم بر افراد بودند، انگشت میگذاشتند.
10- متفکران محافظهکاری چون دوبونالد با چه موضع فکری موافق بودند و چه تاثیری در تحول جامعهشناسی داشتند؟
این اندیشمندان محافظهکار که گرایش مذهبی نیز داشتند، خواستار نظم و ثبات سیاسی و اجتماعی بودند و از هرگونه دگرگونی در نهادها و ارزشهای مستقر اجتماعی وحشت داشتند. آنها جامعه را آفریده خداوند میدانستند و هرگونه دخل و تصرفی در آن را مقابله با مشیت خداوندی و مخل نظم به عنوان لازمه زندگی اجتماعی میانگاشتند. آنها خواستار عدم تغییر در نهادهای سنتی مانند پدرسالاری، سلطنت و کلیسای کاتولیک بودند. اما از آنجا که این اندیشمندان برای جامعه و نهادهای اجتماعی ارزش والایی قابل بودند و برای فرد و نقش فرد در فراگردهای اجتماعی هیچ اهمیتی قایل نبودند، درصدد کشف خواص و کارکردهای ساختارهای اجتماعی موجود برآمدند که این خود زمینهای شده بود برای تحقیق و بررسی نیروها و نهادهای پهندامنه حاکم بر جوامع انسانی که جامعهشناسانی چون کنت و دورکیم آن را موضوع بررسی رشته جامعهشناسی قلمداد کردند.
11- اندیشمندان محافظهکار برای جامعه چه نقشی قایل بودند؟
آنها جامعه را مهمترین واحد تحلیل در جامعهشناسی به شمار میآوردند و فرد را محصول جامعه میانگاشتند. فرد از نظر آنها هیچ اهمیت ندارد و جامعه را متشکل از عناصری چون نقشها، مقامها، رابطهها، ساختارها و نهادها میدانستند و کار افراد را تنها این میدانستند که این موقعیتهای اجتماعی را اشغال میکنند و در آنها جای میگیرند و برای فرد در موقعیتهای اجتماعی هیچ تاثیر متقابلی قایل نبودند، بلکه معتقد بودند که افراد ساخته و پرداخته موقعیتهای اجتماعیاند و در این موقعیتها و شکلگیری آنها هیچ تاثیری ندارند.
12-چرا سنسیمون از یک جهت محافظهکار و از جهت دیگر رادیکال بود؟
او هر چند خواستار حفظ وضع موجود بود، ولی مانند دوبونالد و دومیستر در آرزوی بازگشت به زندگی دوران قرون وسطی نبود. او هر چند مانند مارکس در پی براندازی نظام موجود و برپایی یک نظام سوسیالیستی نبود ولی نیاز به اصلاحات سوسیالیستی و به ویژه برنامهریزی متمرکز اقتصادی را احساس میکرد.
13- آیا اگوست کنت برای ایستایی اجتماعی و پویایی ارزشی برابر قائل بود؟
خیر، زیرا کنت هر چند هم برای ایستایی و هم برای پویایی اجتماعی اهمیت قایل بود، اما پویایی را از ایستایی مهمتر میانگاشت. او به یک نوع دگرگونی فکری تکاملی و اصلاح اجتماعی عقیده داشت.
14- مرحله اثباتگرایانه در نظام تکاملی سه مرحلهای کنت به چه مرحلهای اطلاق میشود؟
مرحله اثباتگرایانه که سومین و کاملترین مرحله مورد نظر کنت است، از سال 1800 میلادی آغاز میشود و شاخص آن اعتقاد به علم است. در این مرحله، انسانها از جستجوی علتهای مطلق و انتزاعی الهی یا طبیعی دست بر میدارند و بر مشاهده جهان اجتماعی و طبیعی وکشف قوانین حاکم بر آنها تاکید میورزند.
15- افکار کنت چه اهمیتی در نظریه کارکردگرایی ساختاری دارد؟
کنت جامعه را متشکل از عناصر سازنده گوناگونی مانند نهادهای خانوادگی، اقتصادی، آموزشی و حکومتی میانگاشت که در چهارچوب یک نظام متوازن با یکدیگر همکاری میکنند و در ارتباط متقابل با هم فعالیت دارند، به گونهای که هرگونه تغییری در هر یک از عناصر موجب دگرگونی در عناصر دیگر میشود. این نظر کنت در واقع همان شالوده نظریه کارکردگرایی ساختاری است.
16- مابعد اثباتگرایی چه گرایشهایی دارد؟
ما بعد اثباتگرایی درباره وجود هرگونه معیار، قاعده یا روشی که نمایانگر تفکر علمی یا عقلانی باشد، تردید روا میدارد. تصور عینیت در امور اجتماعی که شاخص اثباتگرایی است در تفکر مابعداثباتگرایی از سوی گروهی مورد مخالفت جدی قرار گرفته است ولی گروهی دیگر درصدد دفاع یا توضیح و تجدیدنظر در این تصور برآمدهاند.
17- دورکیم از جهت سیاسی و از نظر فکری چه موضعی داشت؟
دورکیم از جهت سیاسی لیبرال بود و طرفدار جدایی آموزش از مذهب و آزادیهای سیاسی و اجتماعی بود ولی از نظر فکری موضع محافظهکارانهای داشت. او نیز مانند کنت و ضدانقلابیون کاتولیکمسلک فرانسوی، از نابسامانی اجتماعی بیزار و هراسان بود و به جای هرگونه انقلاب شدید اجتماعی و براندازی نظام موجود، از نظم و اصلاحات اجتماعی هواداری میکرد.
18-واقعیتهای اجتماعی موردنظر دورکیم چه ویژگیهایی دارد؟
او واقعیتهای اجتماعی را نیروها و ساختارهایی میانگاشت که در خارج از افراد قرار دارند و آنها را وادار به رفتار معینی میسازند. این واقعیتهای اجتماعی به نظر دورکیم، بر افراد تسلط دارند و تصمیمهای فردی چندان تاثیری در این واقعیتها ندارند. به نظر او، کنشها و کنشهای متقابل افراد جامعه تحت تاثیر نیروهای اجتماعی شکل میگیرند و چهارچوب و صورتها کنش فردی را ساختارهای اجتماعی تعیین میکنند.
19- دورکیم در بررسی معروفش درباره خودکشی، آیا به علل فردی و روانشناختی توجه داشت؟
خیر. او هر چند خودکشی را یک رفتار فردی میدانست اما به دلایل روانشناختی و فردی خودکشی توجهی نداشت و میخواست با یک تحقیق تجربی عوامل اجتماعی دخیل در خودکشی را مشخص سازد و کاری به این نداشت که این فرد یا آن فرد چرا دست به خودکشی میزند بلکه میخواست علل اجتماعی تفاوت در نرخهای خودکشی را در میان جوامع مورد بررسی پیدا کند.
20-عامل انسجام جوامع بشری از نظر دورکیم چه بود؟
به نظر دورکیم، آنچه که افراد یک جامعه را گرد هم میآورد و باعث پیوند آنها میشود، یک اخلاق مشترک نیرومند و یا وجدانجمعی است که شیرازهبند جوامع ابتدایی تا نوین است. وجدانجمعی در جوامع ابتدایی بسیار نیرومند است ولی در جوامع نوین قدرت این نوع وجدان اجتماعی کاهش یافته است که به نظر دورکیم تقسیم کار پیچیده اجتماعی تا اندازهای فقدان وجدانجمعی را در این نوع جوامع ترمیم میکند.
21- رابطه دین و جامعه از نظر دورکیم چیست؟
دورکیم جامعه را سرچشمه دین میانگارد و معتقد است که ارزشهای اجتماعی حاکم بر جوامع بصورت معتقدات مذهبی تجلی مییابند. به نظر او، این جامعه است که برخی پدیدهها را شرعی و برخی پدیدههای دیگر را کفرآمیز جلوه میدهد. دورکیم دین و جامعه را از یک گوهر میانگارد و ماهیتی یکسان برای هر دو آنها قایل است.
22-نظریه تکاملی هگل چه ویژگیهایی دارد؟
تکامل از نظر هگل بعدی ذهنی، فکری و ایدهآلیستی دارد. این تکامل در عرصه ذهن و فکر انسانها رخ میدهد و در آغاز جنبه حسی و ادارکی دارد. در مراحل بعد به خودآگاهی و این وقوف میرسد که انسانها میتوانند چیزی فراتر از آنچه که هستند بشوند. علت و عامل تحرک و دگرگونی در این طرح تکاملی، رشد و پیشرفت ذهن است و همین رشد فکری است که بصورت پدیدههای اجتماعی و مادی تجلی و عینیت مییابد.
23- علت اصلی مخالفت مارکس با طرح تکاملی هگل چه بود؟
زیرا انسان در طرح تکاملی هگل و مسیر حرکت آن چندان نقشی ندارند زیرا ذهن یا روحجهانی خواهناخواه انسانها را به دنبال خود میکشاند و مسیر رشد و پیشرفت تاریخ که جنبهای ذهنی و فکری دارد، بدون دخالت ارادی انسانها پیموده میشود و به همین دلیل نیازی به دخالت آنها نیست. اما مارکس با جنبه ذهنی طرح تکاملی هگل مخالف بود و در ضمن معتقد بود که انسانها میتوانند با عمل دستهجمعی و آگاهانهشان حرکت تاریخ را تسریع کنند و رسیدن به جامعه بیطبقه آینده مستلزم فعالیت انقلابی و آگاهانه طبقه پیشرو و روشنفکران وابسته به این طبقه است.
24-انتقاد مارکس از اقتصاددانان چه بود؟
مارکس به این اقتصاددانان از این جهت انتقاد داشت که آنها با وجود شناخت بدیها ومصائب نظام سرمایهداری، این نظام را میپذیرفتند و نیاز به یک دگرگونی اساسی و ریشهای را در نظام اقتصادی موجود انکار میکردند.
25- مفهوم از خودبیگانگی مارکس چیست و چه چیزهایی را در نظر دارد؟
به نظر مارکس، انسانها در نظام سرمایهداری با کار و محصول کار خود و انسانهای دیگر بیگانه شدهاند و روابط طبیعیشان را با فرآوردههای تولیدی و همنوعاشان از دست دادهاند. محصول کار انسان واقعیت و ماهیتی مستقل و جدا از او پیدا کرده است و انسان به جای آنکه بر محصولات کارش تسلط داشته باشد، در بسیاری از موارد تحت تسلط این محصولات قرار گرفته است، همان محصولاتی که به گونه کالاهایی بیگانه از او در برابرش قرار میگیرند. این بیگانگی نه تنها در رابطه میان انسان و محصول کارش، بلکه در رابطه او با انسانهای دیگر نیز به چشم میخورد.
26- قشر بندی اجتماعی موردنظر وبر چه تفاوتی با قشربندی مارکس دارد؟
مارکس قشربندی طبقاتیاش را تنها بر مبنای اقتصادی و روابط اقتصادی استوار کرده بود و ابعاد اجتماعی دیگر را در نظریه طبقاتیاش دخالت نداده بود، حال آنکه وبر عوامل دیگر اجتماعی از جمله حیثیت، منزلت و قدرت را نیز در نظریه قشربندیاش وارد کرده و به آن خصلتی جامعتر و همه جانبهتر بخشید.
27- اقتدار فرهمندانه موردنظر وبر چیست و از چه چیزی سرچشمه میگیرد؟
به نظر وبر، اقتدار فرهمندانه از قابلیتها و ویزگیهای شخصی رهبر سرچشمه میگیرد و پیروانش به یک چنین ویژگیهای رهبری سخت اعتقاد دارند.
28- به نظر زیمل، جامعهشناسی باید به چه موضوعهایی بپردازد؟
زیمل نخستین جامعهشناس بزرگی بود که بررسی پدیدههای تنگدامنه اجتماعی مانند کنش متقابل اجتماعی و صورتهای بنیادی این کنش را وظیفه عمده جامعهشناسی به شمار آورد. بررسیهای گروههای کوچک دو نفره و سه نفره و صورتهایی که این گروهها به خود میگیرند، نخستین نمونههای این نوع بررسی در جامعهشناسی محسوب میشود.
29-داروینیسم اجتماعی اسپنسر چیست و در برگیرنده چه نوع گرایشهای سیاسی است؟
اسپنسر معتقد بود همچنانکه در جهان طبیعی موجوات قویتر و صالحتر ابقاء میشوند و موجودات ضعیفتر و با قدرت تطبیق نازلتر از صحنه بقاء حذف میشوند، در صحنه اجتماعی نیز انسانهای صالحتر و شایستهتر در عرصه رقابت اجتماعی باید باقی مانند و انسانهای ضعیفتر، غیرفعالتر و فاقد قدرت رقابت باید به تدریج حذف شوند و نسلشان از بین برود تا میدان وسیعتری برای فعالیت افراد شایستهتر پدید آید و بدین ترتیب آدمهای ناصالح و ناکارآمد از قبل افراد شایستهتر و به زیان آنها ادامه حیات ندهند.
30- نظر اسپنسر درباره دولت چیست؟
اسپنسر به شدت طرفدار عدم دخالت دولت در امور اقتصادی بود و حتی در امور اجتماعی نیز خواستار حداقل دخالت دولتی بود. او معتقد بود که مردم و فعالیتهای اقتصادی را باید آزاد گذاشت تا از طریق قانون طبیعی بقای اصلح و عرضه و تقاضا و مکانیسمهای بازار آزاد به گونه طبیعی عمل کنند و دولت تنها باید وظایف امنیتی و پاسداری از حریم آزادیهای فردی را عهدهدار باشد.
31- نظریه نخبگان پارتو چیست و چه دلالتهای اجتماعی و سیاسی دارد؟
پارتو معتقد است که تودههای مردم هیچگاه نقشی در مسیر حرکت تاریخ و شکلگیری جریانهای سیاسی و اجتماعی مهم نداشتهاند و این نخبگان جامعهاند که با برخورداری از قدرت تعقل و امکانات دیگر تودهها را پیوسته به دنبال هدفهایشان میکشیدهاند. هرگونه دگرگونی سیاسی و اجتماعی مهم در سطح و بعد نخبگان رخ میدهد و تغییر قدرت سیاسی در جامعه در واقع نوعی تغییر در اقلیت نخبگان است و تودهها در این تحولات هیچ نقش و اثری ندارند.
فصل دوم:
نخستین گروه دانشگاهی با عنوان جامعهشناسی در سال 1889 در دانشگاه کانزاس پایهگذاری شد. در 1892، البیون اسمال وارد دانشگاه شیکاگو شد و گروه جدید جامعهشناسی را در آنجا برپا کرد. گروه جامعهشناسی شیکاگو به نخستین کانون جامعهشناسی آمریکا به طور عام و نظریه جامعهشناسی به طور خاص تبدیل شد.
ـ لیبرالیسمی که ویژگی جامعهشناسی اولیه آمریکا بود اساساً دو عنصر را در بر میگرفت:
1- این لیبرالیسم با اعتقاد به آزادی و رفاه فرد عمل میکرد و تحت نفوذ افکار اسپنسر بود.
2- جامعهشناسان دیدگاهی تکاملی را درباره پیشرفت اجتماعی پذیرفته بودند.
ـ جامعهشناسان اولیه آمریکا به جای پیشبینی نبرد طبقاتی قریبالوقوع، آیندهای سرشار از هماهنگی و همکاری طبقاتی را میدیدند. این به آن معنا است که نظریه جامعهشناختی اولیه آمریکا به توجیه عقلانی استثمار، امپریالیسم داخلی و بینالمللی و نابرابری اجتماعی کمک میکرد. باید گفت لیبرالیسم سیاسی جامعهشناسان اولیه آمریکا سرشار از دلالتهای محافظهکارانه بود.
ـ دلایل نفوذ افکار اسپنسر بر جامعهشناسی اولیه آمریکا:
آثارش به انگلیسی بود و بقیه جامعهشناسان به زبانهای دیگر.
نوشتههایش چندان تخصصی نبود و مخاطبان گستردهای داشت.
نوعی جهتگیری علمی داشت.
اسپنسر نظریهای را پیش کشیده بود که سراسر تاریخ بشری را در بر میگرفت.
نظریه اسپنسر جامعه تحت فشار فراگرد صنعتی شدن را اطمینان میداد و معتقد بود جامعه همچنان در جهت پیشرفت هر چه بیشتر حرکت میکند.
ـ سامنر اولینبار درس جامعهشناسی را در آمریکا تدریس کرد. سامنر هوادار عمده داروینیسم اجتماعی در ایالات متحد بود.
ـ سامنر به دو دلیل عمده جز از نظر تاریخی اهمیت ندارد. نخست آنکه، جهتگیری و داروینیسم اجتماعیش عموماً جزء مشروعیت نسنجیده برای سرمایهداری رقابتی و وضع موجود چیز دیگری تلقی نشده است. دوم اینکه نتوانست در دانشگاه بیل مبنای استواری را برای برپایی یک مکتب جامعهشناسی با شاگردان بسیار پایهگذاری کند.
ـ وارد نیز مانند سامنر تحت تاثیر افکار اسپنسر و معتقد به داروینیسم اجتماعی بود ولی تندور نبود و نیاز به اصلاحات اجتماعی را میپذیرفت.
– یکی از ویژگیهای مکتب شیکاگو ارتباط قوی آن با مذهب بود.
ـ کتاب دهقان لهستانی که در سال 1918 توسط تامس منتشر شد نقطه عطف بررسیهای جامعهشناختی بود چون که جامعهشناسی را از نظریه انتزاعی و تحقیقات کتابخانهای به سوی بررسی جهان تجربی با کاربرد یک چهارچوب نظری سوق داد.
ـ تاکید تامس بر اهمیت آنچه که آدمها فکر میکنند و تاثیر آن بر عملکردشان بود. این تاکید خردبینانه و روانشناختی اجتماعی با چشماندازهای فرهنگی کلانبینانه و ساختاریـاجتماعی دانشوران اروپایی همچون مارکس، وبر و دورکیم در تضاد بود. همین تاکید یکی از ویژگیهای مشخصکننده محصول نظری شیکاگو یعنی نظریه کنش متقابل نمادین شد.
ـ اهمیت رابرت پارک برای تحول جامعهشناسی از چندین جهت است:
او در دهه 1930 بر گروه شیکاگو تسلط داشت.
پارک در اروپا آموزشدیده بود و افکار متفکراناروپایی را به آمریکا منتقلکرد بویژه تفکرات زیمل درخصوص کنش و کنشمتقابل را.
او پیش از آنکه یک جامعهشناس دانشگاه باشد یک خبرنگار بود و با مشکلات جامعه بویژه جامعه شهری آشنا بود.
پارک در راهنمایی دانشجویان کارشناسیارشد و توسعه برنامههای تحقیقاتی نقش اساسی داشت.
پارک وارنست برجس نخستین کتاب درسی مهم و اساسی جامعهشناسی را نوشتند.
ـ گرچه کولی نظرهای متعددی داشت اما امروز بیشتر به خاطر بینشهایی که در زمینه جنبههای روانشناسیاجتماعی حیات اجتماعی به دست داد، از او یاد میکنند. کارهایش در اینزمینه با کارهای جورج هربرت مید همخوانی دارد اما مید تاثیر ژرفتر و ماندگارتر از کولی بر جامعهشناسی گذاشت. کولی به موضوع آگاهی علاقمند بود ولی از جدا کردن آگاهی در زمینه اجتماعی سرباز میزد. این امر از همه بیشتر در مفهومی از او مشخص است که تا امروز اعتبار دارد، «خود آینهسان». کولی از این مفهوم این معنا را در نظر داشت که انسانها آگاهی کسب میکنند و این آگاهی در کنش متقابل و مداوم اجتماعی شکل میگیرد.
ـ مفهوم دیگری که علایق روانشناختیاجتماعی کولی را نمایان میسازد، مفهومی که پایدارتر و مهمتر از مفاهیم دیگرش بود، مفهوم گروه نخستین بود. گروه نخستین گروهی رودرو است که در پیوند دادن کنشگر به جامعه گستردهتر نقشی اساسی دارد. گروههای نخستین جوانان که بیشتر گروه خانوادگی و گروه همگناناند، نقش حیاتی دارند. در میان همین گروهها است که افراد به عنوان یک موجود اجتماعی رشد میکنند. اساساً در چهارچوب گروه نخستین است که خودآینهسان پدیدار میشود و کودک خود محور یاد میگیرد که دیگران را به حساب آورد و از این طریق به یک عضو سهیم در جامعه تبدیل میشود.
ـ کتاب «ذهن، خود و جامعه» هبرتمید شاهستون فکری نظریه کنشمتقابلنمایدن به شمار میآید.
ـ مید یک نظریه روانشناختیاجتماعی را به جامعهشناسی آمریکا ارائه داد که با نظریههای اساساً اجتماعی بیشتر نظریهپردازان عمده اروپایی تضاد شدید دارد و فقط به افکار زیمل نزدیک است. بدینسان نظریه کنش متقابل نمادین، بیشتر بر پایه تعلق زیمل به کنش و کنش متقابل و علاقه مید به آگاهی، ساخته و پرداخته شده به هر روی یک چنین تاکیدی به نوعی ضعف، در کار مید و نیز عموماً نظریه کنشمتقابلنمادین، در سطوح اجتماعی و فرهنگی انجامید.
ـ دلایل افول مکتب شیکاگو:
1- تاکید این مکتب بر بررسیهای توصیفی و مردمنگارانه در مقابل موج علمگرایی و آمارگرایی موجود در جامعهشناسی.
2- بیزاری بخش زیادی از جامعهشناسان آمریکا از تسلط مکتب و مجله جامعهشناسی شیکاگو.
ـ پیتریم سوروکین پایگذار جامعهشناسی درهاروارد بود.
ـ سوروکین در کتاب چهار جلدی خود به نام «پویایی اجتماعی و فرهنگی» بر خلاف کسانی که درصدد ساختن نظریههای تکاملی درباره دگرگونی اجتماعی بودند، نظریهای چرخهای را ساخته و پرداخته کرد. او جوامع بشری را میان سهگونه ذهنیت در نوسان میدید: ذهنیت حسی، مفهومپردازانه و آرمانگرایانه. جوامع مبتنی بر ذهنیت حسی بر نقش حواس در درک واقعیت تاکید میورزند، جوامعی که تحت سلطه شیوههای متعالیتر و مذهبیتر فهم واقعیت قرار دارند، ذهنیت مفهومپردازانه دارند و جوامع مبتنی بر ذهنیت آرمانگرایانه از نوع گذریاند و تعادل میان دو گونه دیگر را برقرار میسازند.
ـ سال تعیینکننده برای پارسونز و نظریه جامعهشناسی آمریکا، سال 1937 بود، همان سالی که او کتاب ساختار کنش اجتماعی را منتشر کرد. این اثر به چهار دلیل عمده برای نظریه جامعهشناسی آمریکا اهمیت داشت. نخست اینکه نظریهپردازان بزرگ اروپایی را به قشر وسیعی از مخاطبان آمریکای معرفی کرد. دوم: آنکه پارسونز بر کار دورکیم و وبر و حتی پارتو تاکید ورزید، اما تقریباً هیچ توجهی به مارکس نشان نداد. در نتیجه نظریه مارکس همچنان به دور از مشروعیت کافی در جامعهشناسی باقی ماند. سوم آنکه کتاب «ساختار کنش اجتماعی» پارسونز نظریهپردازی جامعهشناختی را به عنوان یک فعالیت مشروع و مهم در جامعهشناسی مطرح ساخت. نظریهپردازیهایی که از آن پس در ایالات متحده انجام گرفت، به کار پارسونز بسیار مدیون است و چهارم اینکه پارسونز از نظریههای ویژهای در جامعهشناسی دفاع کرد که منجر به طرح نظریه ساختاری کارکردی شد.
ـ قدرت نظری پارسونز و نیز کارکردگرایی ساختاری، در این نهفته است که روابط میان ساختارها و نهادهای پهندامنه را ترسیم میکنند.
ـ تاثیرپذیری هومنز از افکار پارتو، به نگارش کتابی انجامید که تحت عنوان «درآمدی به پارتو» در 1934 منتشر شد. انتشار این کتاب از هومنز یک جامعهشناس ساخت. هومنز اساساً بر این نظر بود که نظریه پارسونز به هیچ روی یک نظریه نیست بلکه بیشتر نوعی نظام گستردهای از مقولات فکری است که بیشتر جنبههای جهان اجتماعی در آن میگنجد. او معقتد بود که نظریه باید سراسر مبتنی بر مشاهدات دقیق زندگی اجتماعی باشد. اما نظریه پارسونز از سطح کلی نظری آغاز میشد و سپس راهش را به سطح تجربی باز میکرد.
ـ در واقع این بلومر بود که سال 1937 اصطلاح نظریه کنش متقابل نمادین را باب کرد. او از طریق آموزشهایش در شیکاگو، در زنده نگه داشتن این سنت نقش تعیین کنندهای را بازی کرد.
ـ کون تاکید نظریه کنش متقابل نمادین را بر کنشگران و اندیشهها و کنشهایشان پذیرفته بود، اما میگفت که این پدیدهها را باید با روش علمیتری بررسی کرد از جمله از طریق کاربرد پرسشنامه. ولی بلومر هوادار روشهای معتدلتری همچون دروننگری همدلانه و مشاهده مشارکتآمیز بود.
ـ فکر برپایی مکتب فرانکفورت با هدف تحول نظریه مارکسیستی، از آن فلیکس وایل بود . موسسه تحقیقات اجتماعی در سوم فوریه 1923، در فرانکفورت آلمان رسماً بنیان گذاشته شده بود. در سالهای بعد از این، شماری از سرشناسترین اندیشمندان نظریه مارکسیستی به این موسسه و مکتب انتقادی پیوستند مانند ماکس هورکایمر، تئودور آدورنو، اریک فروم، هربر مارکوزه و یورگنهابرماس. کوشش برای درآمیختن اندیشههای وبر و مارکس از جهتگیریهای اصلی مکتب فرانکفورت بود.
ـ در 1949 مرتون رسالهای را منتشر کرد که به گونهای برنامه کار کارکردگرایی ساختاری درآمد. او در این رساله، درصدد تشریح عناصر سازنده این نظریه و بسط آن به زمینههایی تازه برآمد. مرتون این نکته را آشکار ساخت که کارکردگراییساختاری نه تنها با کارکردهای مثبت بلکه باید با پیامدهای منفی (کژکارکردها) نیز سروکار داشته باشد. از این گذشته، این نظریه باید بر تعادل نهایی کارکردها و کژکارکردها تاکید ورزد یا آشکار سازد که یک ساختار در کل، کارکردیتر است یا کژکارکردیتر.
ـ جورج هواکو ظهور و سقوط کارکردگرایی ساختاری را به جایگاه جامعه آمریکایی در نظم جهانی پیوند داد. زمانی که آمریکا بعد از 1945 چیرگی جهانی یافت، کارکردگرایی ساختاری نیز در پهنه جامعهشناسی تفوق به دست آورد. نظریه کارکردگرایی ساختاری از جایگاه تسلط آمریکا در جهان، به دو شیوه پشتیبانی میکرد. نخست آنکه این نظر ساختی کارکردی که هر الگویی پیامدهایی دارد که در نگهداشت و بقای نظام بزرگتر جهانی نقش دارند، چیزی جز تجلیل از ایالات متحده و تفوق جهانی آن نیست. دوم اینکه تاکید کارکردی ساختاری بر توازن با منافع ایالات متحد که در آن زمان ثروتمندترین و نیرومندترین امپراطوری جهان بود، به خوبی سازگار بود. افول چیرگی ایالات متحد در دهه 1970، با از دست دادن جایگاه تسلط کارکردگرایی ساختاری در نظریه جامعهشناسی همزمان شده بود.
ـ کارکردگرایی ساختاری به اتهامهایی چون محافظهکاری سیاسی، عدمتوانایی در بررسی دگرگونی اجتماعی به خاطر تاکیدش بر ساختارهای ایستا و عدمقابلیت کافی برای تحلیل کشمکش اجتماعی متهم شده بود.
ـ نظر بنیادی هومنز این بود که بررسی رفتار فردی و کنش متقابل، باید در کانون جامعهشناسی جای داشته باشد. او به آگاهی و انواع گوناگون ساختارها و نهادهای وسیع که مورد علاقه بیشتر جامعهشناسان بود، چندان علاقهای نداشت. علاقه اصلی او متوجه الگوهای ترغیب و سابقه پاداشها و خسارتهایی بود که مردم را وا میدارند تا آنچه را که باید بکنند انجام دهند. هومنز اساساً بر این نظر بود که مردم هر کاری را که در گذشته از آن پاداش دیده باشند، ادامه میدهند و برعکس. برای فهم رفتار، نیاز به فهم سابقه فردی پاداشها و خسارتها داریم. به همین دلیل جامعهشناسی نباید بر آگاهی و یا ساختارها و نهادهای اجتماعی، بلکه باید روی الگوی ترغیب تاکید داشته باشد.
ـ بهترین اثر گافمن در زمینه نظریه نمایشی، نمود خود در زندگی روزانه است که در سال 1959 منتشر شد. به بیان ساده باید گفت که به عقیده گافمن میان اجراهای تئاتری و انواع کنشهایی که همه ما در اعمال روزمره و کنشهای متقابلمان انجام میدهیم، وجوه مشترک بسیاری وجود دارد. به نظر او، کنش متقابل که بسیار شکننده است با اجراهای اجتماعی حفظ میشود. اجراهای ضعیف یا اختلالها به کنش متقابل نیز به همان اندازه اجراهای تئاتری آسیب میرسانند. آثار گافمن به خاطر اصالت و سرشار از بینش بودن، امروزه بسیار مورد مطالعه و پذیرش قرار گرفتهاند. اما به چهار دلیل کار گافمن مورد انتقاد است:
1- او به موضوعهای رمزآمیز بیشتر از جنبههای اساسی زندگی اجتماعی علاقمند است.
2- او در عرصهای به نظریهپردازی خرد میپردازد که میدان جولان نظریهپردازان کلان بوده است.
3- او نتوانست دانشجویان زیادی را جهت توسعه بینشهایش تربیت کند.
4- کمتر کاری از سوی دیگران در زمینه نظریه نمایشی انجام گرفته است.
ـ فلسفه پدیدهشناختی که بر آگاهی تاکید دارد، سابقهای طولانی دارد، اما آغاز کوشش برای پروراندن پدیدهشناسی از نوع جامعهشناختی را میتوان به زمانی نسبت داد که کتاب آلفرد شوتس، «پدیدهشناسی جهان اجتماعی» به سال 1932 در آلمان منتشر شد. اما این کتاب تا سال 1967 به انگلیسی برگردانده نشد. سالهای میانی دهه 1960 در تحول جامعهشناسی پدیدهشناختی بسیار اهمیت دارند . در این سالها، نه تنها اثر عمده شوتس به انگلیسی ترجمه شد و مجموعه مقالاتش منتشر گردید بلکه پیتربرگر و تامسلاکمن کتابی با عنوان «ساخت اجتماعی واقعیت» بیرون دادند که بصورت یکی از پرخوانندهترین کتابهای این دوره درآمد. این کتاب دو نقش مهم داشته است. نخست آنکه به منزله درآمدی به افکار شوتس بوده و به شیوهای نوشته شده که برای قشر وسیعی از مخاطبان آمریکایی قابل فهم باشد. دوم آنکه این اثر نمایشگر کوششی در جهت تلفیق افکار شوتس با افکار افراد وابسته به جریان اصلی جامعهشناسی بوده است.
ـ روششناسی مردمنگارنه گارفینکل و شاگردانش، در اصل، به بررسی دانش عقل سلیم و یک رشته رویهها و ملاحظاتی (روشها) اختصاص دارد که افراد عادی جامعه با توسل به آنها عقلشان را به کار میاندازند، چارهجویی میکنند و در شرایطی که خودشان را در آن مییابند عمل میکنند. نویسندگان وابسته به این سنت به بررسی زندگی روزانه در سطح فردی بسیار گرایش داشتهاند، گرچه به جنبههای ذهنی پهندامنه زندگی اجتماعی همچون ارزشها، هنجارها و فرهنگ نیز به شدت علاقمند بودهاند و آنها با جامعهشناسان جریان اصلی، بویژه با تاکید نظری آنها بر پدیدههای عینی پهن دامنهای چون دیوانسالاری، سرمایهداری، تعمیم کار و نظام اجتماعی، به شدت در تضاد بودند. جامعهشناسی وجودی، علاقه ویژهای به احساسات، تعلقات و خود انسانها دارد و گرچه با پدیدهشناسی و روششناسی مردمنگارانه ریشههای فکری مشترکی دارد، اما همچنین میکوشد تا خودش را از آنها جدا سازد. جامعهشناسی وجودی خودش را بیشتر از جامعهشناسیهای خلاق دیگر درگیر جهان واقعی میداند. این جامعهشناسی سرچشمههای مشخص دیگری مانند آثار ژانپلسارتر نیز دارد.
ـ نظریه نظامها در دهه 1960 با انتشار کتاب «جامعهشناسی و نظریه نوین نظامها» اثر والتر باکلی وارد صحنه شد. در این زمان کارکردگرایی ساختاری آماج حمله بود و نظریه نظامها جانشین احتمالی آن به نظر میآمد. نظریه نظامها که ریشه در علوم دقیق دارد، برای جامعهشناسانی که علاقمند به پیشرفت جامعهشناسی علمی بودند، بسیار جاذبه داشت اما نظریه نظامها خوش درخشید، ولی دولت مستعجل بود. کمتر کار مهم نظری یا تجربی با این نظریه انجام گرفت. یازده سال پس از انتشار کتاب با کلی، رابرت لیلینفلد به خاطر ناکامیها، وانمودهای علمی و ایدئولوژی محافظهکارانه نظریه نظامها، نقد کوبندهای را در مورد این نظریه منتشر کرد. کتاب هنری لوفور، «جامعهشناسی مارکس» عامل تعیینکننده در معرفی مارکس به جامعهشناسی آمریکا بود. نظریهپردازان آمریکایی بیشتر به خاطر درآمیختگی نظریه مارکس و وبر در آثار مکتب انتقادی، جذب این مکتب شدند. امروزه نه تنها نخستین نسل نظریهپردازان انتقادی در آمریکا بخوبی شناخته شدهاند، بلکه نسل دوم آن بویژه یورگنهابرماس، وجهه شایانی پیدا کردهاند.
ـ در جوامع غربی، سابقه نوشتههای فمینیستی انتقادی تقریباً به 400 سال پیش میرسد و بیش از 150 سال است که با جنبش سیاسی سازمانیافتهای برای زنان و به وسیله زنان، روبرو هستیم. به سال 1920 در آمریکا این جنبش سرانجام برای زنان حق رأی گرفت. آنهم تازه پس از پنجاه و پنج سال پس از اینکه این حق به مردان سیاهپوست داده شده بود. جنبش زنان آمریکا در سی سال پس از این تاریخ، از رمق افتاده و تا اندازهای با همین پیروزی اشباع شده بود و تنها در دهه 1960 بود که جان تازهای در آن دمیده و دوباره کاملاً بیدار شد. سه عامل در ایجاد این موج نوین فعالیت فمینسیتی موثر بودند:
1- فضای عموماً انتقادی حاکم بر این دوره
2- خشم فعالان زن که صرفاً برای رویارویی با رویکردهای موافق تبعیض جنسی مردان لیبرال و رادیکال، فوج فوج به جنبشهای ضدجنگ، حقوق مدنی و دانشجویی پیوسته بودند.
3- تجربه تلخ زنان از پیشداوریها و تبعیضها، پس از آنکه گروه بیشتری از آنها به بازار کار و آموزشعالی راه یافتند.
ـ اشکال جامعهشناسی ساختاری در این است که بصورت انبانی از افکار برخاسته از رشتههای گوناگون مانند زبانشناسی (سوسور)، انسانشناسی (لوی اشتراوس)، روانشناسی (فروید و لاکان) و مارکسییم (آلتوسر)، باقی مانده است.
پرسشها و پاسخهای فصل دوم:
1- لیبرالیسم جامعهشناسی اولیه آمریکا دارای چه ویژگیهایی بود؟
از ویژگیهای این نوع لیبرالیسم، اعتقاد به آزادی اقتصادی و فردی بود که از این جهت تحت نفوذ جهتگیری هربرت اسپنسر قرار داشت. ویژگی دیگر آن، داشتن دیدگاهی تکاملی درباره پیشرفت اجتماعی بود که البته در مورد بهترین راه پیشرفت در میان جامعهشناسان اولیه آمریکایی اختلافنظر وجود داشت. این نوع لیبرالیسم معمولاً به محافظهکاری سیاسی میانجامید.
2- آیا جامعهشناسان اولیه آمریکا گرایشهای مذهبی داشتند؟
بلی، جامعهشناسان آمریکایی مانند پروتستاتها علاقمند به نجات دادن جهان بودند البته در این راه به جای یک زبان مذهبی از زبان علمی استفاده میکردند. بیشتر این جامعهشناسان میخواستند مسایل ناشی از زندگی شهری و نظام صنعتی را در داخل جامعه آمریکا بررسی و تشخیص دهند و با روشهای علمی درصدد حل ین مسایل برآیند، بدون آنکه در مشروعیت نظام موجود اجتماعی تردیدهای جدی روا دارند و یا به براندازی آن فکر کنند.
3-به چه دلایلی اسپنسر در میان مخاطبان آمریکایی توفیق یافته بود؟
یکی آنکه برخلاف جامعهشناسان اروپایی دیگر آثار اسپنسر به زبان انگلیسی نوشته شده بود و به همین دلیل برای مخاطبان آمریکاییاش قابل فهمتر بود. دیگر آنکه او با نوعی جهتگیری علمی نظریههای فراگیرش را مطرح کرده بود که همین خود برای دلباختگان علم و فرآوردههای علمی در میان جامعه آمریکایی جاذبه داشت. از همه مهمتر اینکه آثار اسپنسر برای جامعه آمریکایی که به شدت از آثار سوء رشد صنعتی رنج میبرد، مرهم و نوعی دلداری بود زیرا با توجه به نظریه اسپنسر به نظر میرسید که جامعه آمریکایی با وجود نابسامانیهایش همچنان در جهت پیشرفت و بهبود اجتماعی حرکت میکند.
4- سامنر چه رهیافتی را در امور اجتماعی پذیرفته بود؟
او که خود را شاگرد و پیرو اسپنسر میانگاشت، رهیافت بقای اصلح را در جهان اجتماعی پذیرفته بود و معتقد به پرخاشگری و رقابتجویی در صحنه اجتماعی بود. به نظر او آنهایی که در جامعه موفق میشوند و در صحنه بقای اجتماعی پیروزی به دست میآورند، شایستگی این پیروزی را دارند و آدمهای ناموفق به خاطر بیلیاقتیشان سزاوار ناکامیاند.
5- لستروارد درباره جامعه نوین چه نظری داشت؟
به نظر او جامعه نوین و امروزی از جامعه اولیه پیچیدهتر، اخلاقیتر، خوشبختتر و از آزادی بیشتری برخوردار است. به اعتقاد او جامعه ابتدایی و اولیه با وجود سادگی از فقر اخلاقی به شدت رنج میبرد.
6- مکتب اولیه شیکاگو چه ویژگیهایی داشت؟
مکتب شیکاگو در نخستین سالهای رشد خود گرایشی به شدت مذهبی داشت و برخی از اعضای این مکتب یا خود کشیش بودند و یا کشیشزاده. بنیانگذاران این مکتب، از جمله البیون اسمال برای جامعهشناسی هدفی اساساً مسیحی قایل بودند و معتقد بودند که جامعهشناسی نیز مانند مذهب باید به اصلاحات اجتماعی توجه داشته باشد و با تشخیص مسایل اجتماعی گامهای موثری در راه بهبود اجتماعی بردارد.
7- کتاب دهقان لهستانی در اروپا و آمریکا را چه کسانی نوشتند و انتشار آن چه تاثیری در تحول جامعهشناسی آمریکایی داشت؟
این کتاب را ویلیام تامس با همکاری فلوریانزانیهکی نگاشت. صاحبنظران این اثر را نقطهعطفی در بررسیهای جامعهشناختی به شمار میآورند زیرا جامعهشناسی را از نظریههای انتزاعی و تحقیقات کتابخانهای به بررسیهای تجربی و میدانی سوق داد. این کتاب نخستین اثر تحقیقی و تجربی در جامعهشناسی آمریکا بود که بر اساس اسناد دولتی، مدارک سازمانی و مواد زندگینامهای و انواع منابع اطلاعاتی دیگر به بررسی از هم گسیختگیهای اجتماعی در میان مهاجران لهستانی اختصاص داده شده بود.
8- کار ویلیام تامس در زمینه روانشناسی اجتماعی چه تاثیری بر نظریه کنش متقابل نمادین داشت؟
به گفته تامس، «اگر انسانها موقعیتهایش را واقعی تلقی کنند، پیامدهای این موقعیتها نیز به طبع واقعی خواهند بود». این تاکید او نشان میدهد که به اهمیت آنچه که آدمها فکر میکنند و تاثیر این برداشت بر عملکرد انسانها واقف بود. این تاکید در واقع یکی از تاکیدهای عمده نظریه کنش متقابل نمادین به شمار میآید.
9- مهمترین مفهوم روانشناختیـاجتماعی که چارلز هورتون کولی برای جامعهشناسی به ارمغان آورد چیست و چه محتوایی را در بردارد؟
بزرگترین دستاورد کولی برای جامعهشناسی، مفهوم خودآینهسان است. این مفهوم به آن معنا است که انسانها از طریق داوریهایی که دیگران دربارهاش میکنند، نسبت به وجود خودآگاهی و برداشتی که انسان از شخصیت خود دارد نه از کیفیات جسمانی و ذهنی شخصی او بلکه از رهگذر کنش متقابل و مدام اجتماعی با دیگران شکل میگیرد.
10- مفهوم گروه نخستین از آن کیست و به چه چیزی اطلاق میشود؟
این مفهوم را نخستینبار کولی مطرح کرد. گروه نخستین، نزدیکترین، صمیمیترین و شخصیترین گروهی است که انسان از طریق عضویت در آن بهگونهای با جوامع بزرگتر و گستردهتر پیوند میخورد. در چهارچوب همین گروه است که نوجوانان به عنوان یک موجود اجتماعی رشد میکنند و یک کودک یاد میگیرد که چگونه خودمحوری را ترک کند و با به حساب آوردن دیگران، به تدریج شخصیت اجتماعی بیابد. گروه خانوادگی و گروه همبازی و همسن از نمونههای گروه نخستین به شمار میآیند.
11- انتقاد کولی و مید از دیدگاه رفتارگرایانه و روش دروننگری همدلانه کولی چه بود؟
کولی و مید به خاطر آن از دیدگاه رفتارگرایانه انتقاد داشتند که بنابر این دیدگاه، انسانها کورکورانه و ناآگاهانه در برابر محرکهای خارجی از خود واکنش نشان میدهند در حالی که آنها برای انسانها خودآگاهی قایلند و معتقدند که انسانها با آگاهی از خود در برابر این محرکها واکنش نشان میدهد. کولی از جامعهشناسان میخواست که خودشان را به جای کنشگران مورد بررسیشان بگذارند و از طریق کاربرد این روش دروننگری همدلانه به معناها و انگیزههایی که در بن رفتار اجتماعی نهفتهاند آگاهی یابند.
12-مهمترین کتاب سوروکین چیست و نظریه عمدهاش چه ویژگی دارد؟
مهمترین کتاب سوروکین، پویایی اجتماعی و فرهنگی است که در آن با استفاده از انواع دادههای تجربی نظریه عامی را درباره دگرگونی اجتماعی و فرهنگی مطرح کرد. نظریه سوروکین برخلاف نظریههای تکاملی جنبهای چرخهای دارد. او جوامع بشری را میان سهگونه ذهنیت در نوسان میدید و آن را به جامعه مبتنی بر ذهنیت حسی، ذهنیت مفهومپردازانه و ذهنیت آرمانگرایانه تقسیم کرده بود. جامعه مبتنی بر ذهنیت حسی بر نقش حواس در درک واقعیت تاکید میورزد و جامعه مبتنی بر ذهنیت مفهومگرایانه تحت سلطه شیوههای متعالیتر و مذهبیتر واقعیت را مورد فهم قرار میدهد ولی جوامع مبتنی بر ذهنیت آرمانگرایانه از نوع گذاریاند و تعادل میان دو نوع جامعهپیشین را برقرار میسازند.
13- مهمترین کتاب پارسونز که نقش تعیینکنندهای در جامعهشناسی ایفاء کرد چیست و به چه دلایلی اهمیت دارد؟
مهمترین و موثرترین کتاب او در نظریه جامعهشناسی ساختار کنش اجتماعی است. این اثر به چهار دلیل در جامعهشناسی آمریکا اهمیت دارد. یکی به خاطر آنکه نخستینبار نظریهپردازان بزرگ اروپایی را به جامعه آمریکایی معرفی کرد. دیگر آنکه بخاطر بیتوجهی به مارکس، سالهای متوالی مارکس را به حاشیه آمریکا رانده بود. سوم آنکه نظریهپردازی را به عنوان یک فعالیت مهم و مشروع در جامعهشناسی مطرح ساخت. چهارم آنکه به خاطر دفاع از نظریههای ویژهای در جامعهشناسی، نخست نظریه کنش و در پایان کتاب نظریه کارکردگرایی ساختاری، زمینه توفیق این نظریهها را در جامعهشناسی آمریکا فراهم ساخت.
14- مهمترین کتاب پارسونز در زمینه کارکردگرایی ساختاری چیست و بر چه چیزهایی تاکید دارد؟
در این زمینه مهمترین کتاب پارسونز کتاب نظام اجتماعی است. او در این کتاب بر ساختارهای اجتماعی و روابط متقابل آنها تاکید دارد. تاکید او در این کتاب، بیشتر بر حفظ نظم در میان عناصر گوناگون جامعه است و معتقد است که عناصر سازنده یک جامعه گرایش به همکاری در جهت برقراری یک توازن پویا دارند.
15-چرا ویلفردو پارتو برای جورج هومنز بسیار اهمیت داشت؟
زیرا هومنز به یکی از خانواده ثروتمند آمریکای تعلق داشت و از آنجا که خود را هنوز به خانوادهاش وابسته میدانست، آماج حمله مارکسیستها بود. نظریه نخبگان پارتو ابزارهای دفاع از موضع خانوادگیش را برای هومنز فراهم ساخته بود و پاسخهای آمادهای را در برابر استدلالهای انقلابیان آن زمان در دسترس او قرار داده بود. هومنز به دلیل این زمینه اجتماعی و پیدا کردن توجیه موقعیت خود در نظریه پارتو از پیش آماده باور کردن نظریه پارتو و دفاع از این نظریه بود.
16- هومنز با چه رهیافت نظری به انبوه مشاهدات تجربی چندین سالهاش سروسامان داده بود؟
او که سالها وقتش را به گردآوری مشاهدات تجربی گوناگون اختصاص داده بود و از این رهگذر مدارک انبوهی را گردآوری کرده بود، با توسل به نظریه رفتارگرایی روانشناختی درصدد سرو سامان دادن به این مدارک برآمد. این نظریه متاثر از افکار همکار روانشناسهاروادیاش، بیاف اسکینر بود. هومنز بر پایه این چشمانداز نظری، توانست نظریه تبادل خودش را ساخته و پرداخته کند.
17- اختلافنظر بلومر و کون درباره چه قضیه بود؟
آنها سر قضیه علم و روششناسی با یکدیگر اختلاف پیدا کرده بودند. کون هر چند تاکید بر کنشگران و اندیشهها و کنشهایشان را میپذیرفت، اما معتقد بود که این پدیدهها را باید با روشهای علمیتری همچون پرسشنامه مورد بررسی قرار داد. اما بلومر هوادار روشهای معتدلتری چون دروننگری همدلانه و مشاهده مشارکتآمیز بود.
18- مکتب فرانکفورت هوادار چه نوع رهیافتی در نظریه مارکسیستی بود و شخصیتهای عمده این مکتب چه کسانی بودند؟
مکتب فرانکفورت از تاکید تکبعدی این نظریه بر عوامل اقتصادی انتقاد میکرد و بر این اعتقاد بود که عوامل فرهنگی و روانشناختی را نیز باید در بررسیهای جامعهشناختی در نظر داشت. آنها کوشیدند تا با بهرهگیری از نظریههای ماکس وبر و فروید به نظریه مارکسیستی غنا و وسعت بیشتری بخشند. ماکس هورکایمر، تئودورآدورنو، اریک فروم، هربرت مارکوزه و یورگن هابرماس ازشخصیتهای عمده این مکتب به شمار میآیند.
19- رابرت مرتون چه نقشی در تحول نظریه کارکردگرایی ساختاری داشت؟
او درصدد تشریح عناصر سازنده این نظریه و گسترش آن به زمینههای تازه برآمد. کارکردگرایی ساختاری پیش از مرتون تنها به کارکردهای مثبت ساختارهای اجتماعی میپرداخت ولی مرتون توجه به پیامدهای منفی کارکردهای اجتماعی، یعنی کژکارکردها را نیز در این نظریه باب کرد. او بر تعادل نهایی کارکردها و کژکارکردها تاکید ورزید و درصدد آن بود که دریابد یک ساختار در کل کارکردیتر است یا کژکاردیتر.
20-جورج اواکو ظهور و سقوط کارکردگرایی ساختاری را به چه عاملی مرتبط ساخته بود؟
به اعتقاد او این نظریه با چیرگی ایالاتمتحده در نظام جهانی اوج گرفته و با افول این چیرگی در دهه 1970 نزول کرده بود. به نظر هواکو، تاکید نظریه کارکردگرایی ساختاری بر تثبت و حفظ توازن در نظام جهانی در واقع نوعی تائید تسلط حاکمیت ایالات متحد بر نظام جهانی بود.
21- آیا سیرایتمیلز یک مارکسیست بود؟
خیر. او گرچه به جامعه آمریکایی انتقاد شدید داشت و در آثارش کوشیده بود تا ساختار قدرت در نظام اجتماعی ایالاتمتحد برملا کرده و تسلط گروه کوچکی از بازرگانان، سیاستمداران و نظامیان را بر جامعه ایالاتمتحد مورد انتقاد قرار دهد اما خود یک مارکسیست نبود و با آثار مارکس چندان آشنایی نداشت. او بیش از آنکه از مارکس الهام گرفته باشد، تحت تاثیر ماکسوبر و فروید بود.
22- انتقاد از کارکردگرایی ساختاری مبتنی بر چه اتهامهایی بود؟
این نظریه به خاطر محافظهکاری سیاسی، عدم توجه به پویایی ساختارهای اجتماعی و تاکید بر ساختارهای ایستا و نیز عدم توجه کافی به کشمکشهای اجتماعی و نقش آنها در تحولات اجتماعی و بیاعتنایی به دگرگونیهای اجتماعی مورد انتقاد قرار گرفته بود.
23-رالف داندورف در چهارچوب چه نظریهای میاندیشید، مهمترین اثرش چه بود و در رسیدن به هدفهایش تا چه حد موفق بود؟
داندورف در چهارچوب نظریه کشمکش کار میکرد و میکوشید این نظریه را با سنت مارکسیستی تطبیق دهد. مهمترین اثر جامعهشناسی او، کتاب طبقه و کشمکش طبقاتی در جامعه صنعتی است. هدف او این بود که نظریهای مبتنی بر سنت مارکسیستی را ساخته و پرداخت کند، ولی در عمل کارش بیشتر به کارکردگرایی ساختاری شبیه شده بود تا یک نظریه کشمکش مارکسیستی.
24- خدمت عمده رندل کالینز به نظریه کشمکش چه بود و کارش از چه جهت ضعیف است؟
نظریه کشمکش بیشتر بر ساختارهای اجتماعی تاکید میورزد و کاری به کنشگران و اندیشهها و کنشهایشان ندارد اما کالینز که در سنت پدیدهشناختی و روششناسی مردمنگارانه نشو و نما یافته بود، کوشید تا توجه نظریه کشمکش را به سوی کنشگران جلب کند. کاستی عمده کار او این بود که با وجود تعلق به نظریه کشمکش از جهت نظریه مارکسیستی چندان مایهای ندارد.
25- جان کلام نظریه تبادل هومنز چیست؟
به اعتقاد او انسانها هر کاری را که در گذشته از آن پاداش دیده باشند، به احتمال زیاد در آینده نیز تکرار خواهند کرد و از ادامه کارهایی که در گذشته از آن خسارت دیده باشند پرهیز خواهند کرد. بنابراین برای آنکه بتوانیم رفتار انسانها را بشناسیم نیاز به فهم سابقه فردی پاداشها و خسارتها داریم. به همین دلیل کار جامعهشناسی بررسی آگاهی و یا ساختارها و نهادهای اجتماعی نیست، بلکه باید بر الگوهای ترغیب تاکید داشته باشد.
26- تفاوت کار پیتر بلاو و جورج هومنز در چیست؟
بلاو بر خلاف هومنز تنها به بررسی صورتهای اساسی و ابتدایی رفتار اجتماعی اکتفاء نمیکند، بلکه میخواهد توجه به سطوح ساختاری و فرهنگی پهندامنه را در نظریه تبادل باب کند. او هر چند که کار را با بررسی تبادل در میان کنشگران فردی آغاز میکند، اما بیدرنگ به سطح ساختارهای گستردهتری میپردازد که از این نوع تبادل پدید میآیند و در پایان، کارش را با بررسی تبادلهای میان ساختارهای پهندامنه پایان میدهد.
27-نظریه نمایشی دستپرورده چه کسی است و چه حقیقیتی را میخواهد بیان کند؟
آفرینننده این نظریه، لاروین گافمن است. بنابراین نظریه، انسانها در زندگی واقعی اجتماعیشان همان نقشهایی را بازی میکنند که بازیگران تئاتر در صنه نمایش انجام میدهند و انسانها در زندگی اجتماعی و روزمرهشان مانند هنرپیشههای تئاتر برای همدیگر نقش بازی میکنند و سعی میکنند از طریق اداها و نمایشهای متناسب نظر موافق دیگران را به خود جلب کنند و با رعایت اصول صحنهآرایی به هدفهای فردیشان دست یابند.
28- تعارض نظریه شوتس و کلاً پدیدهشناسی از چه چیزی سرچشمه میگیرد؟
نظریه شوتس هم به آگاهی و کنش توجه دارد و برای افراد آزادی عمل قایل است و هم به هنجارها و ارزشهای اجتماعی حاکم بر افراد، به نظر میرسد که شوتس در سطح فردی از یکسوی برای کنشگران در ساختن هر واقعیتی که خواسته باشند آزادی عمل قابل است اما زمانی که بر سطح فرهنگی و اجتماعی تاکید میگذارد، انسانها را ملزم به رعایت هنجارها و ارزشهای حاکم بر جامعه تلقی میکند، بهگونهای که به نظر میرسد انسانها تحت سلطه و نظارت این هنجارها و ارزشهای اجتماعی قرار دارند.
29-شگرد شاخص مکتب روششناسی مردمنگارانه در بررسیهای جامعهشناختی چیست؟
این مکتب برای نخستینبار، بررسیهای جامعهشناختی را بسوی کوچه و بازار و مشاهده زندگی روزمره و عملکردهای واقعی و عینی انسانها در روابط روزانهشان سوق داد. روششناسان مردمنگار هر چند به اهمیت ارزشها، هنجارها و ساختارهای فرهنگی و اجتماعی واقفند، ولی معتقدندکه همه صورتهای کلان و پهندامنه زندگی اجتماعی از روابط خرد و تنگدامنه مردم در زندگی روزانه سرچشمه میگیرند. این مکتب معتقد به حرکت از سطح خرد به سطح کلان است.
30- تاکید جامعهشناسی وجودی بر چه ابعادی از زندگی اجتماعی است؟
جامعهشناسی وجودی به احساسات و نحوه برخورد افراد با زندگی اجتماعی و پیچیدگیهای آن تاکید دارد . این نظریه بر برداشت انسانها از زندگی اجتماعی و تعریف فردی موقعیتهای اجتماعی و نقش تعیینکننده فرد در ساخت و پرداخت پدیدههای اجتماعی انگشت میگذارد.
فصل سوم:
– نظریههای توافق، ارزشها و هنجارهای مشترک را برای جامعه، بنیادی میانگارد و بر نظم اجتماعی مبتنی بر توافقهای ضمنی تاکید میورزند و نیز دگرگونی اجتماعی را دارای آهنگی کند و سامانمند میدانند. برعکس، نظریههای کشمکش بر چیرگی برخی از
گروههای اجتماعی بر گروههای دیگر تاکید میورزند و نظم اجتماعی را مبتنی بر دخل و تصرف و نظارت گروههای مسلط میانگارند و نیز دگرگونی اجتماعی را دارای آهنگی سریع و نابسامان میدانند و معتقدند که این دگرگونی بیشتر زمانی رخ میدهد که گروههای زیردست گروههای مسلط را بر میاندازند.
– زمینههای توافق میان نظریههای توافق و کشمکش، گستردهتر از زمینههای عدمتوافق است. برای نمونه، هر دو آنها نظریههای سطح کلان هستند که با ساختارهای اجتماعی و نهادهای اجتماعی پهندامنه سروکار دارند. به تعبیر جورج ریترز، این هر دو نظریه در یک انگارۀ جامعهشناسی (واقعیتهای اجتماعی) قرار میگیرند.
– در نظریه کارکردگراییساختاری، دو اصطلاح ساختاری و کارکردی را لزوما نباید با هم به کاربرد، هر چند که معمولا این کار را انجام میدهند. ساختارهای یک جامعه را بدون توجه به کارکردها یا پیامدهای آن برای ساختارهای دیگر، میتوان بررسی کرد. به همینسان، کارکردهای انواع فراگردهایی را که ممکن است ساختاری به خود نگیرند، نیز میتوان به تنهایی بررسی کرد. با این همه، توجه به دو عنصر، شاخص کارکردگرایی ساختاری است.
– مارک آبراهامسون استدلال میکند که کارکردگراییساختاری ماهیت یک پارچهای ندارد. او سه نوع کارکردگرایی ساختاری را بر میشمارد. نخستین نوع، کارکردگرایی فردگرایانه است. در اینگونه کارکردگرایی، بر نیازهای کنشگران و انواع ساختارهای بزرگی مانند نهادهای اجتماعی و ارزشهای فرهنگی که به عنوان پاسخهای کارکردی به این نیازها پدیدار میشوند، تاکید میشود. مالینوفسکی انسانشناس، از هواداران عمدۀ این چشمانداز بود. نوع دوم، کارکردگرایی فیمابینی است و سرمشق آن، انسانشناس دیگر، ردکلیف براون است. در اینگونه کارکردگرایی بر روابط اجتماعی، به ویژه مکانیسمهایی که برای سازگاری با فشارهای موجود در این روابط به کاربرده میشوند، تاکید میگردد. نوع سوم، کارکردگرایی اجتماعی است که رهیافت غالب را در میان جامعهشناسان هوادار کارکردگرایی ساختاری تشکیل میدهد. کارکردگرایی اجتماعی بیشتر به ساختارهای اجتماعی و نهادهای پهندامنۀ جامعه، روابط داخلی میان آنها و نیز تاثیرهای مقیدکنندۀ آنها روی کنشگران، توجه دارد.
– اسپنسر میان ارگانیسمهای اجتماعی و فردی همانندیهای گوناگونی میدید. نخست آن که هم ارگانیسمهای اجتماعی و هم ارگانیسمهای فردی رشد و توسعه مییابند، در حالی که مادۀ غیرارگانیک از چنین رشد و توسعهای برخوردار نیست. دوم آنکه، در هر دو نوع ارگانیسم، افزایش در حجم به افزایش در پیچیدگی و تمایز منجر میشود. سوم آنکه، تمایز پذیرفتن هر چه بیشتر ساختارها در هر دو ارگانیسم با تمایز هر چه بیشتر در کارکرد، همراه است. چهارم آنکه، اجزای هر دو ارگانیسم به یکدیگر وابستهاند، بدینسان که هرگونه دگرگونی در یک جزء، احتمالا به دگرگونیهای دیگر در اجزای دیگر، میانجامد. سرانجام اینکه، خود هر یک از اجزای پدیدههای فردی و اجتماعی را میتوان به عنوان یک ارگانیسم در نظر گرفت.
– مهمترین کار دورکیم، این بود که میان مفهوم علت اجتماعی و مفهوم کارکرد اجتماعی، تمایز قایل بود. در بررسی علتهای اجتماعی، باید توجه کرد کلیت ساختار معین چگونه به وجود آمده و چرا یک چنین صورتی را به خود گرفته است. اما برعکس، در بررسی کارکردهای اجتماعی، باید توجه کرد که یک ساختار معین چه نیازی را برای یک نظام گستردهتر برآورده میسازد.
– کارکردگرایی ساختاری با رابطه یک جزء نظام با اجزای دیگر، نیز سروکار دارد. آنها اجزای نظام و نیز کل نظام را در یک حالت توازن در نظر میگیرند، چندان که دگرگونی در یک جزء به دگرگونیهایی در اجزای دیگر میانجامد. دگرگونی در یک جزء ممکن است چنان با دگرگونی در اجزای دیگر تعادل یابد که گویی هیچگونه دگرگونی در کل نظام پدید نیامده است، اما اگر این تعادل برقرار نشود، سراسر نظام احتمالا دگرگون میشود. هر چند که کارکردگراییساختاری یک چشمانداز توازنی را میپذیرد، اما لزوما یک دیدگاه ایستا به شمار نمیآید. در این توازن نظام اجتماعی، دگرگونیها به شیوهای سامانمند رخ میدهند و نه انقلابی.
– نظریه قشربندی کارکردی مطرح شده به وسیلۀ کینگزلی دیویس و ویلبرت مور شاید شناختهترین کار در نظریه ساختاریکارکردی باشد. آنها استدلال میکنند که هیچ جامعهای در جهان نبوده است که قشربندی نشده یا کاملا بدون طبقه باشد. از دیدگاه آنها، قشربندی ضرورت کارکردی دارد. هر جامعهای به چنین نظامی نیاز دارد و همین نیاز یک نوع نظام قشربندی را به بار میآورد. آنها نظام قشربندی را به عنوان یک ساختار در نظر میگیرند و یادآور میشوند که قشربندی نه به افراد درون نظام قشربندی، بلکه به نظامی از سمتها اطلاق میشود، آنها بر این تاکید میکنند که چگونه سمتهای مشخص درجات متفاوتی از حیثیت را با خود یدک میکشند ولی با چگونگی دستیابی افراد به سمتهای مشخص، کاری ندارند.
– مساله انتساب اجتماعی شایسته، به سه دلیل مطرح میشود:
1- برخی سمتها از سمتهای دیگر خوشایندترند.
2-برخی سمتها برای بقای جامعه از سمتهای دیگر مهمترند.
3-سمتهای گوناگون اجتماعی تواناییها و استعدادهای متفاوتی را ایجاب میکنند.
– دیویس و مور نگفتهاند که جامعه برای اطمینان از انتصاب شایستۀ سمتهای بلندپایه، یک نوع نظام قشربندی را آگاهانه ساخته و پرداخته میکند، بلکه آشکارا گفتهاند که قشربندی یک «تمهید است که ناخودآگاهانه شکل میگیرد». اما همین تمهید برای هر جامعهای که خواسته باشد باقی بماند ضرورت دارد و باید انجامش دهد. به نظر آنها، جامعه برای اطمینان از انتصاب آدمهای شایسته در سمتهای بلندپایه، باید پاداشهای گوناگونی، مانند حیثیت، حقوق بالا و فراغت کافی، را برای این افراد در نظر گیرد.
– کارکردگرایانساختاری معتقدند که هیچ جامعهای نمیتواند بر پایه زور برای مدتی طولانی عملکرد داشته باشد.
ویژگیهایی که یک جامعه برای زنده ماندن نیاز به آنها دارد:
هر جامعهای باید برای برخورد با محیطش روشهای مناسبی داشته باشد.
هر جامعهای باید روش کارآمدی برای برقراری روابط جنسی داشته باشد.
هر جامعهای باید به اندازۀ کافی نقشهای تفکیک شده در اختیار داشته باشد و نیز این را بداند که به چه شیوهای باید این نقشها را به مردمش واگذار کند.
جامعه باید دارای یک نظام ارتباطی کارآمد باشد.
جامعه به یک رشته هدفهای مشترک و روشن نیاز دارد و همچنین هر جامعهای به روشهایی برای تنظیم وسایل دستیابی به این هدفهای مشترک نیاز دارد.
هر جامعهای باید تظاهرات عاطفی مردمش را تنظیم کند، زیرا عواطف افسارگسیخته میتواند سرچشمۀ دیگر هرجومرج باشد.
هر جامعهای برای بقای خود، به اجتماعی کردن اعضایش نیاز دارد.
– یک کارکرد، مجموعۀ فعالیتهایی است که در جهت برآوردن یک نیاز یا نیازهای نظام انجام میگیرد. پارسونز با توجه به این تعریف، معتقد است که چهار تکلیف است که برای همه نظامها ضرورت دارد و هر نظامی برای زنده ماندن باید این چهار کارکرد را انجام دهد:
تطبیق: هر نظامی باید خودش را با موقعیتی که در آن قرار گرفته است تطبیق دهد، یعنی باید خودش را با محیطش تطبیق دهد و محیط را نیز با نیازهایش سازگار سازد.
دستیابی به هدف: یک نظام باید هدفهای اصلیاش را تعیین کند و به آنها دست یابد.
یکپارچگی: هر نظامی باید روابط متقابل اجزای سازندهاش را تنظیم کند و به رابطه میان چهار تکلیف کارکردیش نیز سر و صورتی بدهد.
سکون یا نگهداشت الگو: هر نظامی باید انگیزشهای افراد و الگوهای فرهنگی آفریننده و نگهدارند که این انگیزشها را ایجاد، نگهداری و تجدید کند.
– این چهار تکلیف در کلیترین سطح آن، با چهار نظام کنش پیوند دارند. ارگانیسم زیستشناختی، نوعی نظام کنش است که کارکرد تطبیقیاش را از طریق سازگاری و تغییر شکل جهان خارجی انجام میدهد. نظام شخصیتی، کارکرد دستیابی به هدف را از طریق تعیین هدفهای نظام و بسیج منابع برای دستیابی به آنها، انجام میدهد. نظام اجتماعی، با تحت نظارت درآوردن اجزای سازندهاش، کارکرد یکپارچگی را انجام میدهد. سرانجام، نظام فرهنگی، کارکرد سکون را با تجهیز کنشگران به هنجارها و ارزشهایی که آنها را به کنش بر میانگیزند، انجام میدهد.
– پارسونز نظام اجتماعی را اینگونه تعریف میکند: یک نظام اجتماعی از مجموعهای از کنشگران فردی ساخته میشود که، در موقعیتی که دست کم جنبهای فیزیکی یا محیطی دارد، با یکدیگر کنش متقابل دارند. این کنشگران بر حسب گرایش به «ارضای حدمطلوب» برانگیخته میشوند و رابطهشان با موقعیتهایشان و همچنین با همدیگر، برحسب و به واسطۀ یک نظام ساختاربندی شدۀ فرهنگی و نمادهای مشترک، مشخص میشود. در این تعریف، نظام اجتماعی بر حسب مفاهیم اساسی نظریۀ پارسونز شامل کنشگران، کنش متقابل، محیط، ارضای حد مطلوب و فرهنگ تعریف شده است.
– منزلت به یک جایگاه ساختاری در داخل نظام اجتماعی اطلاق میشود و نقش همان کاری است که کنشگر در یک چنین موقعیتی انجام میدهد، موقعیتی که با توجه به اهمیت کارکردی آن برای نظام گستردهتر، در نظر گرفته میشود. کنشگر بر حسب اندیشهها و اعمال در نظر گرفته نمیشود، بلکه دستکم بر حسب موقعیتی که در نظام اجتماعی دارد به عنوان یک رشته منزلتها و نقشها، تشخیص داده میشود.
– پارسونز در تحلیل نظام اجتماعی، بیشتر به عناصر سازندۀ ساختاری آن علاقمند بود. او گذشته از توجه به آمیزۀ نقش- منزلت، به عنصر پهندامنۀ نظامهای اجتماعی، مانند پدیدههای جمعی، هنجارها و ارزشها، نیز علاقهمند بود.
– به گفته پارسونز، ترکیب الگوهای جهتگیری ارزشی که به وسیلۀ کنشگر در زمان اجتماعی شدن به دست میآید، باید تا اندازۀ زیادی، نتیجه کارکرد ساختار نقش بنیادی و ارزشهای مسلط نظام اجتماعی باشد. او عموما چنین تصور میکرد که کنشگران در فراگرد اجتماعی شدن، گیرندگانی منفعلاند.
– اجتماعی کردن و نظارت اجتماعی مکانیسمهایی اصلیاند که نظام از طریق آنها توازن خود را نگه میدارد. با کمی فردگرایی و کجروی میشود کنار آمد، اما با صورتهای افراطیتر آن باید با مکانیسمهای متوازنکننده برخورد کرد. پس میبینیم که نظم اجتماعی در ساختار نظام اجتماعی پارسونز عجین شده است.
– هر چند که فکر نظام اجتماعی همهگونه پدیدههای جمعی را در بر میگیرد، اما نظام اجتماعی خاص و بسیار مهم، همان جامعه است که عبارت است از، یک پدیدۀ جمعی به نسبت خودبسنده که اعضایش میتوانند همۀ نیازهای فردی و جمعیشان را برآورده سازند و یکسره در چهارچوب آن زندگی کنند. پارسونز به عنوان یک کارکردگرای ساختاری، در جامعه چهار ساختار یا خردهنظام بر حسب کارکردهایی که انجام میدهند، تشخیص میدهد:
اقتصاد: خردهنظامی که کارکرد تطبیق با محیط را از طریق کار، تولید و تخصیص، برای جامعه انجام میدهد.
سیاست: یا نظام سیاسی، کارکرد دستیابی به هدف را از طریق پیگیری هدفهای اجتماعی و بسیج کنشگران و منابع در جهت این هدف، انجام میدهد.
نظام اعتقادی: کارکرد سکون را از طریق انتقال فرهنگ به کنشگران انجام میدهد.
عرف اجتماعی: کارکرد یکپارچگی و حفظ الگو را به عهده دارد.
– پارسونز فرهنگ را نیروی عمدهای میانگاشت که عناصر گوناگون جهان اجتماعی، را به هم پیوند میدهد. فرهنگ میانجی کنش متقابل میان کنشگران است و شخصیت و نظام اجتماعی را با هم ترکیب میکند. اما نظام فرهنگی تنها بخشی از نظامهای دیگر نیست، بلکه به صورت ذخیره دانش، نمادها و افکار، وجود جداگانهای نیز برای خود دارد.
– پارسونز فرهنگ را نظام الگودار و سامانمندی از نمادها میداند که هدفهای جهتگیری کنشگران، جنبههای ملکه ذهن شدۀ نظام شخصیتی و الگوهای نهادمند نظام اجتماعی را در بر میگیرد. فرهنگ از آنجا که بسیار نمادین و ذهنی است، به آسانی از یک نظام به نظام دیگر انتقال مییابد. همین خاصیت به فرهنگ اجازه میدهد که از طریق اشاعه، از یک نظام اجتماعی به نظام دیگر و از طریق فراگیری و اجتماعی شدن، از یک نظام شخصیتی به نظام شخصیتی دیگر، حرکت کنند و اما همین خصلت نمادین فرهنگ، ویژگی دیگری به آن میبخشد که همان توانایی نظارت بر نظامهای دیگر کنش پارسونز است.
– نظام شخصیتی نه تنها به وسیلۀ نظام فرهنگی بلکه از سوی نظام اجتماعی نیز نظارت میشود.
– پارسونز شخصیت را نظام سازمانیافتهای از جهتگیری و انگیزش کنش کنشگر فردی، میانگارد. عنصر سازندۀ بنیادی شخصیت، تمایل نیازی است. پارسونز و سیلز تمایلات نیازی را «مهمترین واحدهای انگیزش کنش» به شمار آورند. آنها تمایلات نیازی را از کششها متمایز کردند. به نظر آنها، کششها همان گرایشهای فطری و انرژی جسمانی که کنش را امکانپذیر میسازند، میباشند. به عبارت دیگر، کششها را باید بهسان بخشی از ارگانیسم زیستشناختی در نظر آورد. اما تمایلات نیازی به عنوان گرایشهایی که فطری نیستند و طی فراگرد کنش به دست میآیند، تعریف شدهاند. تمایلات نیازی کششهاییاند که به وسیلۀ زمینه اجتماعی شکل میگیرند.
– پارسونز میگوید که برای آن که فراگرد تمایز، نظام متعادلتر و تکامل یافتهتری را به دست دهد، باید هر یک از خردهنظامهای تازه تمایز یافته، گنجایش تطبیقیشان را برای انجام دادن کارکرد اصلیشان، در مقایسه با انجام آن فراگرد در ساختار پراکندهتر پیشین افزایش دهند. این فراگرد را میتوان جنبه رشد تطبیقپذیری چرخۀ دگرگونی تکامل به شمار آورد.
– یک جامعۀ تمایزیافتهتر به یک نوع نظام ارزشی نیاز دارد که بیانگر سطح بالاتری از عمومیت باشد تا بتواند انواع گستردهتر هدفها و کارکردهای خرده واحدهایش را مشروعیت بخشد. به هر روی، این فراگرد تعمیم ارزشها، غالبا حرکت همواری ندارد، زیرا با مقاومتهای گروههایی روبرو میشود که به نظامهای ارزشی محدودشان پایبندند.
– پارسونز سه مرحلۀ گسترده را در فراگرد تکامل تشخیص داد، ابتدایی، میانین و نوین. او بیشتر بر پایۀ ابعاد فرهنگی، این مراحل را از هم متمایز کرد. تحول اساسی در انتقال از مرحلۀ ابتدایی به مرحله میانین، توسعۀ زبان به ویژه زبان نوشتاری است. تحول بنیادی در انقال از مرحلۀ میانین به نوین، «قواعد نهادمند نظم هنجاربخش» یا قوانین است.
– پارسونز، دستکم جزئا برای آن به نظریۀ تکاملی روی آورده بود، که متهم شده بود نمیتواند از پس بررسی دگرگونی اجتماعی برآید. به هر روی، تحلیل او از تکامل، برحسب فراگرد نیست، بلکه کوششی است برای به نظم کشیدن گونههای ساختاری و ارتباط متوالی آنها». این کار او، در مواقع نه یک بررسی فراگردهای دگرگونی اجتماعی، بلکه یک نوع تحلیل ساختاری تطبیقی به شمار میآید. بدینسان، حتی در آنجا که از او انتظار میرفت دگرگونی را مورد بررسی قرار دهد، همچنان به مطالعۀ ساختارها و کارکردها پایبند مانده بود.
– مرتن تنها بیانیه مهم دربارۀ کارکردگرایی ساختاری در جامعهشناسی را با عنوان «دربارۀ قواعد تحلیل کارکردی در جامعهشناسی» نوشته است.
– کارکردگرایانساختاری پیشین تقریبا یکسره بر کارکردهای یک ساختار یا نهاد اجتماعی برای ساختارها و نهادهای دیگر، تاکید میورزیدند. اما به نظر مرتون، تحلیلگران پیشین انگیزههای ذهنی افراد را با کارکردگرایانساختاری بیشتر باید بر کارکردهای اجتماعی باشد تا انگیزههای فردی. به عقیده مرتون، کارکردها عبارتند از «عملکردهایی که تطبیق یا سازگاری یک نظام اجتماعی را امکانپذیر میسازند». به هر روی، وقتی کسی تنها بر تطبیق یا سازگاری تاکید میورزد، آشکارا یک گرایش ایدئولوژیک دارد، زیرا تطبیق و سازگاری همیشه پیامدهای مثبتی دارد. مرتون مفهوم «کژکارکرد» را مطرح میکند. درست همچنان که ساختارها یا نهادها میتوانند به حفظ بخشهای دیگر نظام اجتماعی کمک کنند، میتوانند برای آنها پیامدهای منفی نیز داشته باشند. مرتون همچنین مفهوم «بیکارکرد» را به عنوان عملکردهایی که برای یک نظام بدون اثر هستند، مطرح مینماید.
– مرتون مفهوم «تعادل خالص» را برای سنجش میزان کارکرد یا کژکارکرد بودن یک عملکرد مطرح میسازد.
– مرتون آشکار ساخت که سطوح تحلیل کارکردی را میتوان در مورد یک سازمان، نهاد یا یک گروه، به کاربرد.
– مرتون مفاهیم کارکرد آشکار و پنهان را نیز مطرح کرده است. این دو اصطلاح نیز از ملحقات مهم تحلیل کارکردی به شمار میآیند. کارکردهای آشکار آنهایی هستند که با قصد قبلی صورت میگیرند، در حالی که کارکردهای پنهان بدون قصد قبلی انجام میگیرند.
– کنشها هم پیامدهای نیتمند دارند و هم پیامدهای غیرنیتمند. گرچه هرکسی به پیامدهای نیتمند. کنش خود آگاهی دارد، اما برای کشف پیامدهای غیرنیتمند، به تحلیل جامعهشناختی نیاز است، در واقع برخی همین کار را جوهر راستین جامعهشناسی میدانند. پیتر برگر این کار را افشاگری یا نگاه کردن به فراسوی نیتهای بیانشده و شناخت پیامدهای واقعی، خوانده است. مرتون نشان داده است که پیامدهای پیشبینی نشده و کارکردهای پنهان، یکی نیستند.
– مرتون بر این نظر است که نمیتوان گفت همۀ ساختارها برای کارکرد نظام اجتماعی گریزناپذیرند. برخی از بخشهای نظام اجتماعیمان را میتوان حذف کرد.
– یکی از انتقادهای عمده بر کارکردگرایی ساختاری این است که به تاریخ به اندازۀ کافی نمیپردازد یعنی در واقع ذاتا غیرتاریخی است.
– کارکردگرایی ساختاری، به ویژه در نخستین سالها، در انتقاد از نظریۀ تکاملی چندان پیش تاخته بود که یا بر جوامع معاصر تاکید میکرد و یا بر جوامع انتزاعی. به هر روی، نمیتوان گفت که کارکردگرایی ساختاری لزوما ضدتاریخی است. گرچه دستاندرکاران این نظریه به گونهای عمل میکنند که گویی ضدتاریخیاند، اما هیچ چیزی در نظریۀ آنها نیست که مانع پرداختن آنها به قضایای تاریخی باشد. در واقع کار پارسونز دربارۀ دگرگونی اجتماعی، نشان میدهد که اگر کارکردگرایان ساختاری بخواهند، توانایی پرداختن به دگرگونی را دارند.
– کارکردگرایی ساختاری به ساختارهای ایستا بسیار بیشتر از دگرگونیهای اجتماعی توجه دارد. پرسی کوئن این مسئله را در ذات نظریۀ ساختاری کارکردی میبیند، زیرا در این نظریه، همۀ عناصر تشکیلدهنده یک جامعه، همدیگر و همچنین کل نظام را تقویت
میکنند. این دیدگاه نمیگذارد این امر را تشخیص دهیم که این عناصر میتوانند در دگرگونی نیز نقش داشته باشند. در حالی که کوئن این مسئله را ذاتی نظریۀ کارکردگرایی میانگارد، ولی ترنر و ماریانسکی معتقدند که این مسئله از دستاندرکاران این نظریه ناشی میشود و نه از خود نظریه. به نظر آنها، کارکردگرایانساختاری غالبا به قضیه دگرگونی توجه نمیکنند و هرگاه هم به آن میپردازند، بیشتر از دیدگاه تحولی است تا از جنبۀ تکاملی.
– بارزترین و رایجترین انتقاد به کارکردگرایی ساختاری این است که این نظریه نمیتواند چنانچه شاید و باید به قضیه کشمکش بپردازد.
– آشکارا به نظر میرسد که کارکردگرایی ساختاری تاکید تنگبینانهای دارد که نمیگذارد بسیاری از قضایا و جنبههای مهم جهان اجتماعی را بررسی کند و همین تاکید، به این نظریه رنگ و بویی بسیار محافظهکارانه میدهد، چندان که کارکردگراییساختاری غالبا در پشتیبانی از وضع موجود و نخبگان مسلط عمل کرده و هنوز هم تا اندازهای چنین عمل میکند.
– انتقادهای روششناختی به کارکردگرایی ساختاری: 1- کارکردگرایی ساختاری اساسا مبهم و ناروشن است، 2- کارکردگرایان ساختاری به جای واقعیتهای اجتماعی به نظامهای اجتماعی انتزاعی میپردازند، 3- کارکردگرایان ساختاری قائل به وجود نظریهای ثابت یا مقولاتی ثابت در خصوص کلیه جوامع هستند، 4- برای بررسی پرسشهای مورد علاقه کارکردگرایان ساختاری، روشهای کارآمدی وجود ندارد، 5- نظریه کارکردگرایی ساختاری، کار تحلیل تطبیقی را دشوار میسازد.
– کوئن و ترنروماریانسکی، غایتشناسی و همانگویی را مهمترین مسایل منطقی کارکردگرایی ساختاری میدانند. غایتشناسی را میتوان به عنوان نظری تعریف کرد که میگوید جامعه یا ساختارهای اجتماعی دیگر منظورها و هدفهایی برای خود دارد. جامعه برای آنکه به این هدفها برسد، ساختارها و نهادهای اجتماعی ویژهای را میآفریند یا موجب ایجاد آنها میشود. یک غایتشناسی موجه باید بتواند پیوندهای میان هدفهای جامعه و ساختارهای گوناگون را که در جامعه وجود دارند، به گونهای تجربی و نظری اثبات کند. اما یک غایتشناسی ناموجه به این اظهارنظر خام اکتفا میکند که میان یک هدف اجتماعی و یک خرده ساختاری خاص، باید پیوندی وجود داشته باشد. ترنر و ماریانسکی
میپذیرند که کارکردگرایی، غالبا غایتشناسهایی ناموجهی را مطرح میسازد، میتوان نتیجهگیری کرد که تبییهای کارکردی، غالبا به
غایتشناسیهای ناموجه تبدیل میشوند واقعیتی که از فایدۀ کارکردگرایی برای فهم الگوهای سازمان بشری میکاهد. یک استدلال
همانگویانه، استدلالی است که در آن، نتیجه قضیه تنها آنچه را که در صغری و کبری قضیه به طور ضمنی وجود دارد، به گونهای صریح مطرح میسازد و یا در واقع، چیزی جز بیان دوبارۀ همان مقدمات نیست. در کارکردگرایی ساختاری، این استدلال چرخهای غالبا به صورت تعریف کل بر حسب اجزاء و بعد تعریف اجزاء بر حسب کل، مطرح میشود. بدینسان که استدلال میشود یک نظام اجتماعی با رابطه میان اجزای
سازندهاش مشخص میشود و اجزای سازنده نظام نیز از طریق جایگاهی که در نظام اجتماعی گستردهتر دارند، مشخص میشوند.
– جفری الگزاندر و پل کولومی، نوکارکردگرایی را اینگونه تعریف میکنند: شاخهای از نظریۀ کارکردی که به خود انتقاد دارد و میکوشد پهنۀ فکری کارکردگرایی را گسترش دهد، ولی در ضمن، هستۀ نظری آن را همچنان حفظ کند. الکزندر برخی از جهتگیریهای بنیادی نوکارکردگرایی را به شرح ذیل مشخص مینماید: 1- نوکارکردگرایی هرگونه جبرگرایی تکعلتی را رد میکند و خصلت کثرتگرا و بازی را به خود میگیرد. 2- نوکارکردگرایی توجه یکسانی به کنش و نظم اختصاص میدهد. 3- نوکارکردگرایی برداشت گستردهای از کنش دارد و نه تنها کنشهای معقول بلکه کنشهای وانمودی را نیز مورد توجه قرار میدهد. 4- نوکارکردگرایی، یکپارچگی را نه به عنوان یک واقعیت محقق، بلکه به عنوان یک امکان اجتماعی، در نظر میگیرند. 5- نوکارکردگرایی به توازنهای متغییر و جزیی علاقه دارد. 6- نوکارکردگرایی بر دگرگونیهای اجتماعی تاکید دارند. 7- نوکارکردگرایی بر پایبندی به استقلال مفهومسازی و نظریهپردازی از سطوح دیگر تحلیل جامعهشناختی، دلالت
میکند.
– در حالی که الکزاندر کوشیده است تا نوکارکردگرایی را در یک سیاق کلی و منظم، مشخص کند، کولومی آنرا بیشتر به عنوان یک نظریۀ تجدیدنظر شدۀ ساختاری– کارکردی دربارۀ دگرگونی، در نظر میگیرد. او میگوید که نظریۀ ساختاری کارکردی دگرگونی (نظریۀ تمایز)، که از نظریۀ پارسونز سرچشمه میگیرد، سه ضعف بنیادی دارد. نخست آنکه، این نظریه بسیار انتزاعی و فاقد ویژگیهای تاریخی و تجربی است. دوم آنکه توجه چندانی به گروههای عینی و فراگردهای اجتماعی و یا مسئله قدرت و کشمکش، نشان نمیدهد. سوم اینکه بر یکپارچگی ناشی از دگرگونی ساختاری، بیش از اندازه تاکید میورزد. در نتیجه این انتقادها، چندین تجدید نظر در نظریه دگرگونی ساختاری کارکردی انجام گرفته است. نخست آنکه، روند فایق و اصلی یعنی تمایز پیشرفتآمیز، با تحلیل انحرافهای الگودار از این روند، تکمیل شده است. دوم آنکه کارکردگرایان تجدیدنظرطلب نظریۀ تمایز را به سوی علاقۀ بیشتر به این مسئله سوق دادهاند که چگونه گروههای مشخص بر دگرگونی تاثیر میگذارند و نیز دگرگونی چگونه تحت تاثیر عوامل چون قدرت، کشمکش و اتفاق، قرار میگیرد. گروههای گوناگون خاصی به عنوان
تحریککنندگان دگرگونی در جهت تمایز بیشتر، تشخیص داده شدهاند و همچنین گروههای دیگری که سر راه این دگرگونی ایستادهاند. این برداشت، به تاکید بر کشمکش میان گروهها طی فراگرد تمایز و صورتهایی که راهحل این کشمکش به خود میگیرد، منجر میشود. سوم اینکه، نظریۀ پیشین، بر کارآیی بیشتر و تجدید یکپارچگی، به عنوان پیامدهای اصلی فراگرد تمایز تاکید میورزید، حال آنکه نظریۀ اخیر انواع
گستردهتری از پیامدهای احتمالی را در نظر گرفته است.
– در دهۀهای 1950 و 1960، نظریه کشمکش به عنوان جانشین کارکردگرایی ساختاری مطرح شد. یکی از خدمات عمدۀ نظریه کشمکش فراهم آوردن زمینه برای نظریههایی بوده است که به کار مارکس نزدیکترند و مخاطبان فراوانی را در جامعهشناسی به خود جلب کردهاند. مهمترین مشکل نظریۀ کشمکش این است که نتوانسته آنچنان که شاید و باید خود را از ریشههای کارکردی- ساختاریش رها سازد. این نظریه بیشتر به یک نوع کارکردگرایی ساختاری وارونه میماند تا یک نظریۀ راستین انتقادی دربارۀ جامعه.
– دارندورف، اصول نظریههای کشمکش و کارکردی را درکنار هم مطرح میکند.
– به اعتقاد کارکردگرایان، جامعه ایستا و یا دست کم در حالت توازن متغیر است، اما به نظر دارندورف و نظریهپردازان کشمکش، هر جامعه در هر مقطعی دستخوش فراگردهای دگرگونی است. در حالی که کارکردگرایی بر سامانمندی جامعه تاکید میورزد، نظریهپردازان کشمکش، عدم توافق و کشمکش را در هر نقطهای از نظام اجتماعی میبینند. کارکردگرایان یا دست کم، کارکردگرایان اولیه، میگویند که همۀ عناصر جامعه در استواری آن دخیلند، اما هواداران نظریۀ کشمکش بسیاری از عناصر اجتماعی را در از هم گسیختگی و دگرگونی دخیل میدانند. کارکردگرایان بر این تصورند که جامعه بهگونۀ غیررسمی به وسیلۀ هنجارها، ارزشها و اخلاقیات مشترک انسجام مییابد. اما نظریهپردازان کشمکش هرگونه نظم در جامعه را ناشی از اعمال زور سران جامعه میدانند. در حالی که کارکردگرایان بر انسجام ناشی از ارزشهای مشترک اجتماعی تاکید
میورزند، نظریهپردازان کشمکش بر نقش قدرت در حفظ نظم جامعه، انگشت میگذارند.
– دارندورف، هوادار عمدۀ این موضع نظری است که جامعه دو بعد کشمکش و توافق دارد و بنابراین، هر نظریۀ جامعهشناختی باید به دو بخش و به دو نظریۀ کشمکش و توافق تقسیم شود. نظریهپردازان توافق باید یکپارچگی ارزشی را در جامعه بررسی کنند ولی نظریهپردازان کشمکش باید برخورد منافع و نقش اعمال زور را مورد بررسی قرار دهند که جامعه را در واقع رویاروی با این تنشها منسجم نگه میدارد. دارندورف این نکته را تشخیص داده است که جامعه نمیتواند بدون وجود هر دو جنبۀ کشمکش و توافق باقی بماند. در واقع کشمکش و توافق لازمه همدیگرند. بدینسان اگر توافقی قبلی در کار نباشد، کشمکش نیز در میان نخواهد بود. برعکس، کشمکش میتواند به توافق و یکپارچگی منجر شود. دارندورف کارش را تحت تاثیر شدید کارکردگرایی ساختاری آغاز کرد. او یادآور شده بود که به نظر یک کارکردگرا، نظام اجتماعی با همکاری داوطلبانه یا توافق همگانی و یا به وسیلۀ هر دو، به هم پیوسته میشود. اما از دیدگاه یک نظریهپرداز کشمکش، جامعه با قید و بندهای تحمیلی به هم پیوسته نگهداشته میشود. این به آن معنا است که برخی از سمتهای اجتماعی حق اعمال قدرت و اقتدار به دیگران، واگذار شده است. این واقعیت زندگی اجتماعی دارندورف را به این نظر اصلیاش سوق داد که توزیع نابرابرانۀ اقتدار، همواره عامل تعیین کنندۀ کشمکشهای منظم اجتماعی میشود. دارندورف معتقد است که سمتهای گوناگون اجتماعی از مقادیر متفاوتی از اقتدار برخوردارند. اقتدار نه در افراد بلکه در سمتها نهفته است. دارندورف نه تنها به ساختار این سمتها بلکه به کشمکش میان آنها نیز توجه دارد. به نظر دارندورف، نخستین وظیفۀ تحلیل کشمکش، تعیین نقشهای گوناگون اقتدار در داخل جامعه است. او ضمن طرفداری از بررسی ساختارهای پهندامنهای چون نقشهای اقتدار، با آنهایی که بر سطح فردی تاکید میورزند، مخالف است. در تحلیل دارندورف، اقتدار وابسته به سمتهای اجتماعی، عنصر اساسی به شمار میآید. اقتدار همیشه مستلزم فرماندهی و فرمانبری است. از آنهایی که سمتهای بااقتدار دارند، انتظار میرود که زیردستانشان را تحت نظارت داشته باشند، یعنی آنها به خاطر چشمداشتهای اطرافیان و نه به خاطر ویژگیهای روانشناختیشان، بر دیگران چیرگی دارند. این چشمداشتها نیز مانند اقتدار، نه به آدمها بلکه به سمتها تعلق دارند. اقتدار یک پدیدۀ اجتماعی تعمیمیافته نیست، آنهایی که تحت نظارت قرار میگیرند و نیز پهنههای مجاز نظارت، در جامعه مشخص شدهاند. سرانجام این که، چون اقتدار شروع است، پس باید برای کسانی که به این اقتدار تن در نمیدهند، مجازاتهایی را تعیین کرد. از نظر دارندورف، جامعه از واحدهای گوناگون ساخته میشود که آنها را «همگروهیهای آمرانه تنظیم شده» مینامد. این واحدها را میتوان به عنوان همگروهیهایی از مردم، تحت نظارت سلسه مراتبی از سمتهای اقتدار، در نظر گرفت. از آنجا که جامعه بسیاری از این همگروهیها را در بر میگیرد، یک فرد میتواند در یکی از آنها سمت بالادست و در یکی دیگر سمت زیردست را اشغال کند. اقتدار در چارچوب یک همگروهی، خصلتی دو شاخه دارد و برای همین، دو گروه و تنها دو گروه، را میتوان در چارچوب یک همگروهی تشکیل داد. آنهایی که سمتهای با اقتدار را در دست دارند و آنهایی که در سمتهای فرمانبری جای دارند، منافع معینی دارند که در ذات و جهت متناقضند. در اینجا با اصطلاح اساسی دیگری در نظریۀ کشمکش دارندورف برمیخوریم که همان «منافع» است. گروههای تارکنشین و قاعدهنشین هرم اجتماعی، با منافع مشترکی از یکدیگر مشخص میشوند. دارندورف همچنان بر این عقیده پافشاری میکند که حتی این منافع هم که بسیار روانشناختی مینمایند، اساسا چیزی جز پدیدههای پهندامنه نیستند. در داخل هر نوع همگروهی، آنهایی که سمتهای مسلط را در دست دارند، خواستار نگهداشت وضع موجودند، در حالی که دارندگان سمتهای زیردست در جستجوی دگرگونیاند. برخورد منافع در هر همگروهی، دستکم به گونۀ پنهان، همیشه وجود دارد، این به آن معناست که مشروعیت اقتدار همیشه در معرض خطر است. دارندورف دو مفهوم منافع پنهان و منافع آشکار را مطرح میکند. منافع پنهان، منافعی هستند که با تصدی پستها ایجاد میشوند و منافع آشکار در واقع همان منافع پنهان هستند که خودآگاه گشتهاند. دارندورف تحلیل پیوستگی میان منافع آشکار و پنهان را وظیفۀ عمدۀ نظریۀ کشمکش میانگارد. با این همه کنشگران برای عمل کردن بر وفق منافعشان نیاز به آگاهی از منافعشان ندارند. دارندورف سهگونه گروه گسترده را تشخیص میدهد. نخستین گروه، «شبه گروه» یا مجموعهای از متصدیان سمتها با منافع نقشی یکسان است. این گروه زمینه عضوگیری را برای گروه نوع دوم، «گروه ذینفع» را فراهم میسازد. شیوههای مشترک رفتار، ویژگی گروههای ذینفع است. گروههای ذینفع، گروه به معنای دقیق جامعهشناختی آن میباشند و همین گروهها هستند که عاملان واقعی کشمکش گروهی به شمار میآیند. این گروهها، از ساختار، صورت سازمانی، برنامه یا هدف و مجموعهای از اعضاء برخوردارند. از میان بسیاری از گروهها ذینفع،«گروههای کشمکشی»،یا آنهایی که در کشمکشهای گروهی عملا شرکت میکنند، پدید میآیند. دارندورف ضمن تاکید بر نظریات لویس کوزور معتقد است کارکرد محافظهکارانه کشمکش، تنها بخشی از واقعیت اجتماعی به شمار میآید، زیرا کشمکش به دگرگونی و تحول نیز میانجامد. دارندورف میگوید همین که گروههای کشمکش پدید میآیند، درگیر فعالیتهایی
میشوند که به دگرگونیهایی در ساختار اجتماعی میانجامند. هرگاه کشمکش شدید باشد، دگرگونیهای ناشی از آن خصلتی ریشهای به خود
میگیرند. هرگاه که این کشمکش با خشونت همراه شود، دگرگونی ساختاری ناگهانی خواهد بود. ماهیت کشمکش به هرگونه که باشد،
جامعهشناسان باید به رابطۀ میان کشمکش و دگرگونی و نیز رابطۀ میان کشمکش و وضع موجود، توجه داشته باشند. از نظریه کشمکش دارندورف به خاطر چشمپوشی از نظم و ثبات انتقاد میشود. این نظریه به خاطر رادیکال بودن از نظر عقیدتی مورد انتقاد قرار گرفته است، در حالی که از کارکردگرایی به خاطر جهتگیری محافظهکارانهاش انتقاد میشد. انتقاداتی که به نظریات دارندورف وارد است: 1- الگوی دارندورف، بازتاب روشنی از نظریۀ مارکسیستی به دست نمیدهد. 2- نظریه کشمکش با کارکردگرایی ساختاری بیشتر وجه اشتراک دارد تا با نظریه مارکسیستی، تاکید دارندورف بر چیزهایی همچون نظامها، سمتها و پیوندهای نقشی، او را یکراست به کارکردگرایی ساختاری مرتبط میسازد در نتیجه، نظریۀ او نیز از بسیاری از نارساییهای کارکردگرایی ساختاری رنج میبرد. 3- نظریه دارندورف مانند کارکردگرایی ساختاری، نظریهای تقریبا یکسره کلان است و در نتیجه، برای فهم اندیشه و کنش فردی چیز زیادی به دست نمیدهد.
– جاناتان ترنر درصدد صورتبندی دوبارۀ نظریه کشمکش برآمد. ترنر روی سه مسئله عمده نظریه کشمکش انگشت گذاشت: 1- در نظریه کشمکش تعریف روشنی از کشمکش وجود ندارد. 2- نظریه کشمکش در مشخص ساختن سطح تحلیلی که باید روی آن کار کرد، توفیقی نداشته است. 3- در نظریه کشمکش، کارکردگرایی به طور ضمنی وجود دارد که همین امر آن را از ریشههای مارکسیستیاش جدا میسازد. ترنر بر کشمکش به عنوان فراگردی از رویدادهایی که به خشونت متقابل آشکار با درجات متفاوت، دستکم میان دو گروه، میانجامد، تاکید میورزد.
– نخستین کوشش عمده برای تلفیق کارکردگرایی ساختاری با نظریۀ کشمکش، را پیر ون در برگ انجام داده است. او یادآور شده است که این دو رهیافت چندین وجه مشترک دارند. نخست آنکه، هر دو رهیافت، کلگرایند، یعنی جامعه را متشکل از اجزای به هم پیوسته در نظر میگیرند و به روابط متقابل میان اجزای جامعه توجه دارند. دوم آنکه، نظریهپردازان وابسته به ابن دو رهیافت بر متغیرهای موجود در نظریۀ خودشان تاکید میورزند، حال آنکه از متغیرهای مربوط به چشمانداز دیگر چشمپوشی میکنند، در حالی که هر دو دسته این نکته را باید تشخیص دهند که کشمکش میتواند در یکپارچگی موثر باشد و برعکس، یکپارچگی نیز میتواند علت کشمکش باشد. سوم آنکه ون دن برگ یادآور شده است که این دو نظریه دیدگاهی تکاملی دربارۀ دگرگونی اجتماعی دارند که بنابرآن، جامعه حرکتی رو به پیش و بالا دارد. یک نظریهپرداز کشمکش احتمالا جامعه را در پیشرفت گریزناپذیر به سوی یک جامعۀ تخیلی، میبیند. کارکردگرایانی همچون پارسونز نیز جامعه را در جهت تمایز هر چه بیشتر و توانایی هر چه بیشتر برای تطبیق با محیطش، میبیند. سرانجام اینکه، ون دن برگ هر دو نظریه را در اصل، نظریۀ توازن به شمار
میآورد. نظریه کارکردگرایی بر توازن اجتماعی تاکید میورزد. در نظریه کشمکش نیز فراگردهای مرتبط با هم به گونۀ گریزناپذیری حالت توازن تازهای را در یکی از مراحل آینده، به بار میآورند.
– لویس کوزر و جوزفهایمز بر کارکردهای کشمکش اجتماعی تاکید ورزیدند. این برخوردهای اساسا کارکردی با قضیه کشمکش، گرایش به ادغام نظریۀ کشمکش با نظریه ساختاری – کارکردی دارند. نخستین کار برجسته در زمینۀ کارکردهای کشمکش اجتماعی را گئورک زیمل انجام داده بود، ولی کوزر کار او را بسط داده و استدلال میکند که کشمکش میتواند به تحکیم گروهی که از نظر ساختاری دچار ضعف است، کمک کند. کشمکش با جامعهای دیگر، میتواند هستۀ یکپارچهکنندۀ جامعهای را که به از همگسیختگی گرایش دارد، ترمیم کند. کشمکش کارکرد ارتباطی دارد. گروهها، پیش از کشمکش، ممکن است از موضع مخالفانشان آگاهی نداشته باشند، اما در نتیجه کشمکش، مواضع و مرزهای میان گروهها، غالبا روشنی مییابد.
-هایمز معتقد است کشمکش نژادی میتواند کارکردهایی ارتباطی، انجام دهد همچون جلب توجه بیشتر به مسایل نژادی، مطرح ساختن هرچه بیشتر قضایای نژادی در رسانههای همگانی، رساندن اطلاعات تازه به گوش افراد بیاطلاع و دگرگونسازی محتوای ارتباطات میان نژادی.
– رندال کالینز، موضوع کشمکش را با این زمینۀ واقعبینانه برگزیده است که کشمکش یک فراگرد و شاید تنها فراگرد اساسی در زندگی اجتماعی است. او آشکار ساخت که ریشههای نظریش در پدیدهشناسی و روششناسی مردمنگارانه نهفته است. کالینز ساختارهای اجتماعی را از کنشگرانی که آنها را میسازند جداییناپذیر میدانست و الگوهای کنش متقابل آنها را ذات این ساختارها میانگاشت. کالینز به این گرایش دارد که ساختارهای اجتماعی را بیشتر به صورت الگوهای کنش متقابل در نظر بگیرد تا به عنوان هستیهای خارجی و الزامآور. او کنشگر را پیوسته در حال آفریدن و بازآفریدن سازمان اجتماعی در نظر میگیرد. هرچند که کالینز از مارکس بارها یاد میکند، اما نظریۀ کشمکش او نشان میدهد که چندان تحت نفوذ مارکس نیست. نظریه او بیشتر تحت تاثیر وبر، دورکیم و از آن بیشتر، پدیدهشناسی و روششناسی مردمنگارانه است. کالینز برای این تاکید بر قشربندی اجتماعی را برگزید که این قشربندی، نهادی است که با بسیاری از مختصات زندگی، از جمله ثروت، سیاست، اشتغال، خانواده، باشگاهها، اجتماعات و سبکهای زندگی، سرو کار دارد. کالینز مدعی میشود که به نظر مارکس، شرایط مادی دخیل در کسب درآمد برای معیشت در جامعه نوین، تعیینکنندگان اصلی کسب زندگی شخص به شمار میآیند. کالینز معتقد است از دیدگاه مارکسیستی، شرایط مادی نه تنها بر چگونگی تامین معیشت افراد تاثیر میگذارد، بلکه ماهیت گروههای اجتماعی در طبقات مختلف اجتماعی را نیز تعیین میکند. طبقۀ اجتماعی مسلط بهتر از طبقه اجتماعی تحت تسلط میتواند گروههای اجتماعی منسجم و به هم پیوسته با شبکههای ارتباطی پیچیده را تشکیل دهد. کالینز میگوید مارکس تفاوتهای میان طبقات اجتماعی را از جهت دسترسی به نظام فرهنگی و تحت نظارت در آوردن آن، نشان داده است. کالینز وبر را به عنوان کسی در نظر میگیرد که در چارچوب نظریۀ قشربندی مارکس کار میکند و درصدد بسط این نظریه است. از نظر کالینز: 1- وبر وجود صورتهای متفاوت کشمکش را که به یک نوع نظام قشربندی چند بعدی که متشکل از طبقه، منزلت و قدرت است، منجر میشوند را تشخیص داده است. 2- وبر نظریه سازمانها را تا عالیترین حد آن توسعه داد. 3-وبر بر دولت به عنوان عامل نظارت بر ابزارهای اعمال خشونت تاکید میورزید و توجه صاحبنظران را از کشمکش بر سر اقتصاد و ابزار تولید به کشمکش بر سر دولت معطوف ساخته بود.
4- وبر با فهم عرضه اجتماعی فرآوردههای عاطفی به ویژه این کشمکش در این عرصه را نیز آشکار میسازد.
– سه اصل بنیادی رهیافت قشربندی مبتنی بر کشمکش کالینز: 1- آدمها در جانهای ذهنی خود ساختهای زندگی میکنند. 2- آدمها قدرت تاثیرگذاری یا حتی نظارت بر تجربۀ ذهنی افراد دیگر را دارند. 3- آدمها غالبا میکوشند افراد دیگر را که با آنها مخالفت میورزند تحت نظارت خودشان در آورند.
– پنج اصل تحلیلی کالینز در زمینۀ کشمکش: 1- نظریه کشمکش نباید بر صورتبندیهای انتزاعی، بلکه باید بر زندگی واقعی تاکید داشته باشد. 2- در نظریه کشمکش مبتنی بر قشربندی، باید آن ترتیبهای مادی را که بر کنش متقابل تاثیر میگذارند؛ مورد بررسی قرار داد. 3- در موقعیت نابرابر، آنهایی که منابع را تحت نظارت خود دارند، احتمالا میکوشند تا افراد فاقد منابع را استثمار کنند. 4- نظریهپردازان کشمکش باید به پدیدههای فرهنگی همچون باورداشتها و آرمانها، از دیدگاه منافع، منابع و قدرت، نگاه کنند. 5- بررسی قشربندی و جنبههای دیگر اجتماعی باید از طریق علمی صورت گیرد.
– کالینز بر خلاف نظریهپردازان تبادل، آدمها را یکسره معقول در نظر نمیگیرند. او این را تشخیص میدهد که آدمها در کوششهایشان برای کسب رضایت خاطره در برابر جاذبههای عاطفی آسیبپذیرند. قضایای اصلی کالینز: 1- تجربههای فرماندهی و فرمانبری، تعیینکنندگان اصلی نگرشها و رفتارهای فردیاند. 2- هرچه شخص بیشتر فرمان دهد، مغرورتر، به خود مطمئنتر، رسمیتر است و بهتر میتواند خودش را با آرمانهای سازمانی که به نام آن فرمانهایش را توجیه میکند، منطبق سازد. 3- هرچه شخص بیشتر فرمان برد، مطیعتر، تقدیرگراتر، بیگانهتر از آرمانهای سازمانی است. این شخص از ته دل خودش را تطبیق نمیدهد، به دیگران اعتماد ندارد، دلخوش به پاداشهای ظاهری و آدمی غیراخلاقی است.
– فرانک میگوید وندنبرگ در تشخیص نظریه کشمکش و تلفیق آن با کارکردگرایی ساختاری، به نظریۀ مارکسیستی وفادار نبوده است. گرچه نظریۀکشمکش عناصری مارکسیستی در خود دارد، اما وارث راستین نظریۀ اصیل مارکسیستی نیست. انتقادات اصلی فرانک از وندنبرگ به شرح ذیل است: 1- وندنبرگ معتقد است هر دو نظریه کارکردگرایی و کشمکش رهیافت کلگرایانهای به جهان اجتماعی دارند اما فرانک معتقد است علیرغم تاکید کارکردگرایان به کل بیشتر بررسیشان به اجزای نظامهای اجتماعی است. 2- به عقیده فرانک اندیشمندان مارکسیست، به خاطر پایبندی به مادیاندیشی، به کلهای اجتماعی واقعی مینگرند، در حالی که کارکردگرایان ساختاری گرایش به نگریستن به کلهای انتزاعی دارند. 3- از نظر فرانک کارکردگرایان نظام اجتماعی موجود را میپذیرند و دربارۀ مشروعیت آن تردید روا نمیدارند اما دانشوران مارکسیست، جامعه موجود را زیرسوال میبرند و آن را نقد میکنند. 4- از نظر فرانک چون کارکردگرایان ساختاری روی نظامهای انتزاعی کار میکنند، میتوانند بر هر کلیتی که خواسته باشند تاکید ورزند. اما از آنجا اندیشمندان مارکسیست به طبیعتگرایی پایبندند، کلیتی که برای بررسیشان بر میگزینند، مربوط به جهان اجتماعی واقعی است. 5- دیالکتیسینهای مارکسیست گرایش به دگرگونی جهان اجتماعی دارند و نه چونان کارکردگرایان ساختاری، تنها میخواهند آن را بررسی کنند. 6- از نظر فرانک کارکردگرایان ساختاری تنها به مواد دگرگونی در داخل یک نظام توجه دارند، در حالی که دیالکتیسینهای مارکسیست بیشتر به دگرگونی سراسر نظام و ساختارهای اجتماعی علاقمندند. 7- از نظر فرانک برای کارکردگرایان ساختاری، ساختار سرچشمه دگرگونی است اما برای دیالکتیسینها، دگرگونی سرآبۀ ساختار است. با توجه به موارد بالا فرانک نظر وندنبرگ در خصوص امکان تلفیق ساختارگرایی و کشمکش را رد مینماید.
پرسشها و پاسخهای فصل سوم
1- تامس برنارد چه اختلافهای اساسی میان نظریۀ کارکردگرایی ساختاری و نظریۀ کشمکش قایل میشود؟
به نظر برنارد، نظریۀ کارکردگرایی ساختاری مبتنی بر توافق است ولی نظریۀ کشمکش بر پایۀ اختلاف میان گروههای اجتماعی و چیرگی یکی از آنها بر گروههای دیگر استوار است. بنابر نظریۀ کارکردگرایی ساختاری، اساس پیوند اجتماعی را ارزشها و هنجارهای مشترک و مورد توافق ضمنی اعضای جامعه فراهم میکنند، حال آنکه برابر با نظریۀ کشمکش، نظم و پیوند اجتماعی نتیجۀ تسلط گروه بالادست و تابعیت گروه زیردست است. کارکردگرایان ساختاری یا به دگرگونی توجه ندارند و در صورت توجه هم این دگرگونی را دارای آهنگی کند و سامانمند میدانند، حال آن که هواداران نظریۀ کشمکش بر دگرگونیهای اجتماعی تاکید میورزند و آهنگ آن را سریع و نابسامان میانگارند.
2- چرا در نظریۀ کارکردگرایی ساختاری نباید دو اصطلاح ساختار و کارکرد را همیشه با هم و به گونهای لازم و ملزوم به کار بریم؟
برای آنکه ساختارها را میتوان بدون توجه به کارکردها یا پیامدهای آن مورد بررسی قرار داد و کارکردهای بسیاری نیز وجود دارند که ممکن است ساختاری به خود نگیرند و بنابراین میتوان آنها را به تنهایی نیز مورد بررسی قرار داد.
3- آبراهامسون چند نوع کارکردگرایی را تشخیص میدهد و ویژگی انواع کارکردگرایی مورد نظر او چیست؟
او برای کارکردگرایی ساختاری سه نوع متفاوت قایل است که عبارتند از نخست کارکردگرایی فردگرایانه که بر نیازهای کنشگران و انواع ساختارهای ناشی از پاسخگویی به این نیازها راجع است؛ دوم کارکردگرایی فیمابینی که بر روابط اجتماعی و مکانیسمهای تطبیق یا فشارهای موجود در این روابط تاکید میورزد و سوم، کارکردگرایی اجتماعی که رهیافت غالب در این نظریه به شمار میآید و به ساختارهای اجتماعی و نهادهای پهندامنۀ جامعه، روابط داخلی آنها و تاثیرهای الزامآورشان روی کنشگران اجتماعی توجه دارد.
4- دورکیم میان علت اجتماعی و کارکرد اجتماعی چه تمایزی قایل بود؟
علت اجتماعی از نظر دورکیم با کارکرد اجتماعی از این جهت تمایز دارد که در بررسی علتهای اجتماعی این پرسش مطرح میشود که یک ساختار مشخص چگونه و به چه علتی به وجود آمده و چرا یک چنین صورتی را به خود گرفته است، اما در بررسی کارکردهای اجتماعی به این نکته توجه میشود که یک کارکرد چه نیازی را برای یک نظام گستردهتر برآورده میسازد.
5- رابطۀ اجزای یک نظام اجتماعی با کل نظام اجتماعی در نظریۀ کارکردگرایی ساختاری چیست؟
در این نظریه هر جزیی از نظام اجتماعی در ارتباط با اجزای دیگر نظام در کل جامعه در نظر گرفته میشود، به گونهای که هر تغییری در یکی از اجزاء، موجب تغییرهایی در اجزای دیگر نظام میشود، تا آن که توازن دوباره در کل نظام اجتماعی برقرار گردد. اگر این تعادل و توازن دوباره برقرار نشود، سراسر نظام احتمالا دگرگون خواهد شد.
6- نظریۀ قشربندی اجتماعی کارکردی را چه کسی مطرح کرد و چه کارکردی برای آن قایل شده و آیا قشربندی به افراد راجع است یا به ساختار نظام؟
نظریۀ قشربندی کارکردی را نخستین بار کینگزلی دیویس و ویلبرت مور مطرح کردند. آنها قشربندی را برای هر جامعهای ضروری تشخیص دادند و معتقدند که هیچ جامعهای در جهان نبوده است که بدون قشربندی یا بدون طبقهبندی باشد. قشربندی مورد نظر آنها نه به افراد درون نظام اجتماعی بلکه به نظامی از سمتهای مبتنی بر سلسله مراتب اطلاق میشود. هر جامعهای از طریق نظام قشربندی، سلسه مراتبی از سمتهای گوناگون را مشخص میسازد و افراد جامعه را متناسب با قابلیتهایشان بر این سمتها مینشاند.
7- آبرال و همکارانش چه پیش نیازهایی برای هرگونه نظام اجتماعی قایل شده بودند؟
آنها معتقدند که هر جامعهای برای بقایش به شرایطی بنیادی و پیشنیازهایی نیاز دارد و اگر این پیشنیازها وجود نداشته باشند، هیچ جامعهای نمیتواند پا برجا باقی ماند. وجود جمعیت کافی برای تامین عملکرد کارکردهای گوناگون اجتماعی، توافق نسبی و عدمکشمکش شدید میان افراد جامعه، ابزارهایی برای اعمال نظارت اجتماعی در مورد افرادی که به هنجارها و ارزشهای مشترک اجتماعی تن در نمیدهند، وجود منابع مادی لازم مانند خوراک، سوخت و نظایر آن، نظامی از تفکیک سمتهای اجتماعی، یک نظام ارتباطی کارآمد و یک نظام ارزشی مشترک، از جملۀ این پیشنیازهای کارکردی میباشند.
8- پارسونز برای هر جامعهای چند نوع تکلیف کارکردی قایل شده و برای هر یک از این تکالیف چه وظیفهای را درنظر گرفته است؟
پارسونز چهار تکلیف ضروری را برای همۀ نظامهای اجتماعی تشخیص داده است که عبارتند از، تطبیق، دستیابی به هدف، یکپارچگی و سکون یا نگهداشت الگو. کارکرد تطبیق آن است که یک نظام خود را با محیطی که در آن قرار گرفته تطبیق دهد و محیط را نیز با نیازهایش سازگار سازد؛ کارکرد یکپارچگی به تنظیم روابط متقابل اجزای نظام و نیز تنظیم روابط میان چهار تکلیف کارکردی راجع است؛ کارکرد دستیابی به هدف، به تعیین هدفهای نظام و وسایل دستیابی به آنها میپردازد؛ تکلیف کارکردی سکون یا نگداشت الگو در جهت ایجاد، نگهداری و تجدید انگیزشهای افراد و الگوهای فرهنگی آفریننده و نگهدارندۀ این انگیزشها عمل میکند.
9- نظامهای اجتماعی مورد نظر پارسونز به چه شیوههایی و با چه ویژگیهای نظم را در جامعه برقرار و حفظ
میکنند؟
نظامها به اعتقاد پارسونز از طریق وابستگی متقابل اجزای نظام، گرایش خودبهخوی به حفظ توازن اجتماعی، گرایش به ایستایی و یا یک فراگرد دگرگونی سالمند، تخصیص سمتهای گوناگون به افراد جامعه از طریق یک نظام قشربندی مبتنی بر سلسله مراتب و گرایش به مهار دگرگونی در چهارچوب نظام، نظم را در جامعه برقرار و حفظ میکنند.
10- پارسونز در جامعه چند ساختار یا خردهنظام را تشخیص میدهد و برای هر یک از این ساختارها و خردهنظامها چه کارکردهایی تعیین کرده است؟
پارسونز چهار ساختار یا خردهنظام را برای هر جامعهای قایل است که عبارتند از ساختار اقتصاد یا همان خردهنظامی که از طریق کار، تولید و تخصیص مشاغل، کارکرد تطبیق با محیط را انجام میدهد؛ ساختار سیاست که از طریق پیگیری هدفهای اجتماعی و بسیج کنشگران و منابع اجتماعی در جهت این هدفها، کارکرد دستیابی به هدف را انجام میدهد؛ نظام اعتقادی که از طریق انتقال هنجارها و ارزشهای فرهنگی به کنشگران، کارکرد سکون یا نگهداشت الگو را انجام میدهد؛ و خردهنظام عرف اجتماعی که با هماهنگسازی عناصر گوناگون اجتماعی از طریق تنظیم و اجرای قواعد و قوانین اجتماعی، کارکرد یکپارچگی را انجام میدهد.
11- نظام فرهنگی مورد نظر پارسونز چیست، چه کار میکند و چه خاصیت ویژهای دارد؟
او فرهنگ را نظام الگودار و سامانمندی از نمادها میداند که هدفهای کنشگران، جنبههای ملکه ذهنشدۀ نظام شخصیتی و الگوهای نهادمند نظام اجتماعی را مشخص میسازد. نظام فرهنگی به خاطر آن که بسیار نمادین و ذهنی است، این خاصیت را دارد که میتواند از طریق اشاعه، از یک نظام اجتماعی به نظام دیگر و از طریق فراگیری و اجتماعی شدن، از یک نظام شخصیتی به نظام شخصیتی دیگر حرکت کند.
12- پارسونز در دفاع از نظام شخصیتی مورد نظر خود چه ویژگیهایی برای آن قایل میشود؟
او در برابر این اتهام که نظام شخصیتی مورد نظر او بسیار ضعیف و انفعالی است، با قایل شدن قدری استقلال برای آن، میگوید که، هرچند مواد اصلی ساختار شخصیت از طریق اجتماعی شدن از فرهنگ و نظام اجتماعی سرچشمه میگیرد، اما به خاطر پیوندهایی که با ارگانیسم فردی و تجربۀ منحصر به فرد شخصی دارد، به نظام مستقلی تبدیل میشود.
13- منظور پارسونز از مفهوم رشد تطبیقپذیری چیست؟
پارسونز این مفهوم را در ارتباط با تمایز اجتماعی مطرح میکند. او معتقد است که به موازات تکمل یافتن جامعه، تمایز اجتماعی از طریق پیدایش خردهنظامهای جدید افزایش و شدت مییابد. بر اثر این فراگرد تکاملی، جامعه نه تنها باید تمایز یافتهتر از مراحل پیشین گردد، بلکه خردهنظامهایی که از رهگذر این تمایز پدید میآیند، باید تخصیصیافتهتر و تطبیقپذیرتر از خردهنظامهای پیشین شوند و گنجایش تطبیقیشان را برای انجام دادن کارکرد اصلیشان افزایش دهند. به عبارت دیگر، یک جامعۀ تکاملیافتهتر عموما بهتر میتواند از عهده مسایل و دشواریهای اجتماعیش در زمینۀ تطبیق با محیط برآید.
14- جامعۀ دستخوش تکامل پارسونز غالبا از چه نوع نظام اجتماعی به سوی چه نوع نظام اجتماعی دیگر حرکت میکند؟
به نظر پارسونز، یک چنین جامعهای باید از نظام انتسابی به سوی یک نظام دستاوردی حرکت کند. نظام انتسابی بر سمتها و نقشهایی مبتنی است که موروثی و سنتیاند و به خاطر قابلیتها و شایستگیهای فردی به افراد جامعه واگذار نمیشوند و اما در جامعۀ تکاملیافتۀ تمایز یافتهتر و تخصیص یافتهتر مورد نظر پارسونز به مهارتها و قابلیتهای گستردهتری نیاز است تا نظام اجتماعی بتواند کارکردهای ضروری و مهمش را انجام دهد. یک نظام انتسابی ایستا نمیتواند یک چنین ضرورتی را در جامعه برآورده سازد و بنابراین به یک نظام دستاوردی نیاز است تا بیشتر افراد جامعه بتوانند از محرومیتهای ناشی از نظام انتسابی رهایی یابند و با متجلی ساختن استعدادها و تواناییهایشان نیازهای متنوع و نوپدید اجتماعی را برطرف سازند.
15- رابرت مرتون چه موضوعهایی را برای تحلیل کارکردی– ساختاری تعیین کرده است؟
او معتقد است که یک چنین تحلیلی نه افراد، بلکه گروهها، سازمانها، جوامع و فرهنگها را باید مورد بررسی قرار دهد. مهمترین موضوعهای تحلیل کارکردی– ساختاری، به نظر مرتون عبارتند از: نقشهای اجتماعی، الگوهای نهادی، فراگردهای اجتماعی، الگوهای فرهنگی، عواطف شکل گرفته به وسیلۀ فرهنگ، هنجارهای اجتماعی، سازمان گروهی، ساختار اجتماعی و وسایل نظارت اجتماعی.
16- مرتون چه ویژگیهایی را برای مفهومهای کژکارکرد و بیکارکرد قایل شده است؟
به نظر او، یک ساختار اجتماعی لزوما کارکردها و پیامدهای مثبت ندارد و ممکن است پیامدهای منفی را نیز در بر داشته باشد، به اعتقاد او هر ساختاری همزمان میتواند پیامدهای مثبت و منفی برای گروههای گوناگون جامعه داشته باشد. مفهوم بیکارکرد به عملکردهایی اطلاق میشود که هیچگونه پیامد مثبت یا منفی را برای جامعه در بر ندارد و دردی را برای جامعه درمان نمیکنند و هر چند درگذشته کارکردی مثبت یا منفی داشتند، اما اکنون هیچ اثر مهمی ندارند.
17- مرتون مفهوم سطحهای تحلیل کارکردی را برای پاسخگویی به چه نیاز تحلیلی مطرح کرده است؟
بیشتر کارکردگرایان پیش از مرتون کل جامعه را مورد تحلیل قرار میدادند و به کارکرد متفاوت یک ساختار در مورد اجزای گوناگون سازندۀ جامعه کاری نداشتند. اما مرتون این قضیه را مطرح کرد که در تحلیل کارکردی باید میان سطوح گوناگون جامعه تفاوت قایل شد، چرا که یک ساختار میتواند برای بخشی از جامعه کارکرد مثبت و برای برخی دیگر کارکرد منفی یا کژکارکرد داشته باشد.
18- در نظریۀ کارکردی مرتون، کارکردهای پنهان و آشکار به چه چیزهایی اطلاق میشود؟
کارکرد آشکار آن کارکردهاییاند که با قصد و نیت قبلی انجام میگیرند و با آگاهی و شناخت کنشگران انجام میگیرند، اما کارکردهای پنهان آن کارکردهاییاند که با هیچگونه قصد و نیت قبلی انجام نمیگیرند و برای کنشگران پیشبینی نشدهاند.
19- چه انتقادهای عمدهای بر برداشت انتزاعی و خصلت فراگیر نظریۀ کارکردگرایی ساختاری وارد است؟
به برداشت انتزاعی کارکردگرایان این انتقاد وارد است که آنها به هیچگونه جامعۀ واقعی و ملموس و محسوس توجه ندارند و به جای واقعیتهای اجتماعی به نظامهای انتزاعی میپردازند. انتقاد دیگری که به این نظریه میشود، به خصلت فراگیر و جهانشمول این نظریه راجع است. کارکردگرایان معتقدند که نظریهای واحد یا یک رشته مقولات مفهومی وجود دارد که به وسیلۀ آنها میتوان همۀ جوامع بشری را در سراسر تاریخ مورد تحلیل قرار داد، اما واقعیت این است هیچ طرح فراگیری را نمیتوان یافت که در مورد همۀ جوامع بشری به کار بستنی باشد. منتقدان به این نظریه، یک چنین طرح فراگیری را توهمی بیش نمیدانند و معتقدند که جامعهشناسی باید نظریههایش محدود به یک دورۀ تاریخی با دامنه متوسط باشد.
20- آیا به نظر ترنر و ماریانسکی، اشکال کار نظریۀ کارکردگرایی ساختاری از غایتگرایی ذاتی این نظریه سرچشمه میگیرد؟
خیر، زیرا به نظر آنها مساله اصلی این نظریه، نه صرف غایتشناسی بلکه غایتشناسی ناموجه است. طبیعی است که هر جامعهای برای خود هدفها و غایتهایی دارد و برای دستیابی به این هدفها ساختارها و نهادهای ویژهای را ایجاد میکند. اشکال کار نظریۀ کارکردگرایی از این قضیه سرچشمه میگیرد که این نظریه غایتشناسی و غایتگرایی را به حدود بعید و ناپذیرفتنی آن بسط میدهد. ممکن است میان هدفهای جامعه و ساختارهای موجود، رابطۀ علی و ضروری تنگاتنگی وجود نداشته باشد. شاید هدفهای یک جامعه را بتوان با ساختارهای اجتماعی دیگر نیز برآورده ساخت.
21- این انتقاد که نظریۀ کارکرگرایی خصلتی همانگویانه دارد. به چه چیز راجع است؟
یک قضیۀ همانگویانه به قضیهای اطلاق میشود که نتیجهاش در صغری و کبرای قضیه نهفته و مستتر باشد و چیزی جز بیان دوبارۀ مقدمات قضیه نباشد. در کارکردگرایی ساختاری نیز یک بار کل از طریق اجزای آن تعریف میشود وبار دیگر اجزاء بر حسب نقش و جایگاهی که در کل جامعه دارند تعریف میشوند. بدین ترتیب، کل و جزء بر حسب نقش و جایگاهی که در کل جامعه دارند تعریف میشوند. بدین ترتیب، کل و جزء برحسب یکدیگر تعریف میشوند و در واقع، از هیچکدام آنها تعریف جداگانهای به عمل نمیآید و چیز تازهای دربارۀ هریک از آنها گفته نمیشود.
22- نوکارکردگرایی درصدد حل چه مسایل کارکردگرایی ساختاری است؟
نوکارکردگرایی برای پاسخگویی به انتقادهایی که از کارکردگرایی ساختاری به عمل آمده، پدیدار گشته است و میخواهد مسایل این نظریه را تا اندازهای رفع کند که این مسایل عبارتند از: ضدفردگرایی، مخالفت با دگرگونی، محافظهکاری، ایدآلیسم و جهتگیری ضدتجربی و انتزاعی.
23- تمایززدایی به چه قضیهای راجع است؟
قضیۀ تمایز زدایی را نوکارکردگرایان برای تصحیح و تکمیل نظریۀ کارکردی مطرح کردهاند. به عقیده آنها، جامعههای بشری گذشته از فراگرد تمایز به تمایززدایی نیز گرایش دارند که عبارت است از نوعی دگرگونی ساختاری که در جهت تمایز و پیچیدگی هر چه کمتر اجتماعی و به سوی سطوح کمتمایزیافتهتر سازمان اجتماعی حرکت میکند. این تمایززدایی بیشتر در نتیجۀ ناخرسندی از نوگرایی رخ میدهد.
24- مهمترین وجوه اشتراک و افتراق نظریههای کارکردگرایی ساختاری و کشمکش کدامند؟
هر دو نظریه بیشتر در زمینۀ پدیدههای پهندامنۀ اجتماعی همچون ساختارها و نهادهای اجتماعی فعالیت دارند و این خود مهمترین وجوه اشتراک آنها به شمار میآید. اما از وجوه اختلاف این دو نظریه، باید گفت که نظریه کارکردگرایی برداشتی ایستا از جامعه دارد و آن را بیشتر در حالت توازن در نظر میگیرد، حال آنکه نظریۀ کشمکش جامعه را در فراگرد پویای آن در نظر میگیرد و در گروههای ترکیبکنندۀ آن را بیشتر در حالت کشمکش و رویارویی و از هم گسیختگی و دگرگونی میبیند.
25- رالف دارندورف یکپارچگی جامعه را ناشی از توافق میداند یا کشمکش؟
دارندورف معتقد است که جامعه از هر دو بعد کشمکش و توافق برخورداراست و میگوید که عامل یکپارچگی جامعه هم توافق است و هم کشمکش. به عقیدۀ او بدون زمینۀ توافق نمیتوان از کشمکش گروههای اجتماعی سخن گفت وای بسا کشمکشهایی که به توافق و یکپارچگی بیشتر میانجامد.
26- منظور دارندورف از همگروهیهای آمرانه چیست؟
دارندورف هر جامعهای را مبتنی بر سلسه مراتب اقتدار و سمتهای اجتماعی بالادست و زیردست میانگارد و معتقد است که هر نوع همگروهی از طریق اعمال زور و اقتدار قشر بالادست بر گروه زیردست تحقق میپذیرد. او این همگروهی را از این جهت آمرانه تلقی میکند که پیوند و یکپارچگی ناشی از آن را نه نتیجۀ توافق بلکه پیامد کشمکش گروههای اجتماعی وتسلط یک گروه بر گروههای دیگر میانگارد.
27- پیر وندنبرگ چه وجوه اشتراکی میان کارکردگرایی ساختاری و نظریۀ کشمکش تشخیص داده است؟
او میگوید که هر دو نظریۀ بالا کلگرایند و جامعه را به گونۀ یک کل متشکل از اجزای به همپیوسته در نظر میگیرند؛ هر دو نظریه بر متغیرهای موجود در رهیافت خودشان تاکید میورزند و متغیرهای موجود در نظریههای دیگر را ندیده میگیرند؛ هر دو نظریه دیدگاهی تکاملی دربارۀ دگرگونی اجتماعی دارند و هر جامعهای را در حرکت و پیشرفت به سوی مراحل تکامل یافتهتر در نظر میگیرند؛ هر دو نظریه در اصل نوعی نظریۀ توازن به شمار میآیند و نظریۀ کشمکش با وجود تاکید بر برخوردها و درگیریهای گروههای اجتماعی، در نهایت حالت توازن تازهای را پیشبینی میکند.
28- لوییس کوزر چه نقشی را برای کشمکش قایل است؟
کوزر معتقد است که کشمکش میتواند جامعهای را که از نظر ساختاری دچار ضعف شده و استحکام و یکپارچگی آن رو به سستی گذاشته، به سوی یکپارچگی و پیوند اجتماعی نزدیکتر سوق دهد. برای نمونه، خطر خارجی و کشمکش با جامعهای دیگر، میتواند جامعهای را که به از هم گسیختگی گرایش دارد به سمت یکپارچگی و ترمیم نفاقهای داخلی براند.
29- کالینز در زمینۀ بررسی علمی قشربندی چه توصیههایی به جامعهشناسان میکند؟
کالینز که قصدش آن است که به بررسی قشربندی وجههای علمی بخشد، توصیههایی به جامعهشناسان در این زمینه میکند. یکی آن که جامعهشناسان نباید تنها به نظریهپردازی دربارۀ قشربندی اکتفاء کنند، بلکه باید این موضوع را به صورتی تجربی و تطبیقی مورد بررسی قرار دهند. دیگر آن که فرضیههای مربوط به قشربندی باید به گونهای تجربی و تطبیقی صورتبندی و آزمایش شوند و سرانجام این که،
جامعهشناسانی که میخواهند این قضیه را بررسی کنند، باید به علتهای پدیدههای اجتماعی و به ویژه علتهای چندگانۀ صورتهای گوناگون رفتار اجتماعی توجه داشته باشند.
30- مهمترین قضایای کالینز در زمینۀ کشمکش اجتماعی کدامند؟
یکی آن که تجربۀ انسانها در فرماندهی و فرمانبری مهمترین عوامل تعیینکننده در صورتهای رفتار فردیاند؛دیگر آن که هر چه شخص تجربۀ بیشتری در فرمان دادن داشته باشد، اعتماد به نفس بیشتری پیدا میکند و بهتر میتواند خودش را با آرمانهای سازمانش تطبیق دهد؛ و سوم این که هر چه شخص در زندگیاش بیشتر فرمان برده باشد، مطیعتر، تقدیرگراتر و بیگانهتر از آرمانهای سازمانی است. یک چنین شخصی اعتمادی به دیگران ندارد و خود را به زور با فرامین سازمانی تطبیق میدهد و از صداقت برخوردار نیست.